استعارههای دردناک | وقتی استعاره وارد زندگی میشود
پیرزن با تکسرفهای حرفهایش را شروع کرد.
-نمیگذارند بچهها را ببینم. حتی صدایشان را هم نمیشنوم.
مامان گفت چرا کسی را واسطه نمیکنی؟
-به هر که میگویم بهجای کمک نمک به زخمم میپاشد.
همانطور که تکه پارچهها توی دستهایش مانده بود و با آنها مشغول بود گوشش تیز شد.
نمک را چرا به زخمش پاشیدهاند؟
صدای پیرزن همسایه و مامان که توی هال حرف میزدند محو شده بود و او همان تک جمله را که شنید دیگر به ادامۀ حرفها گوش نداد.
نمک به زخمش پاشیدهاند؟
دوباره سرگرم بازی شد. با تکه پارچهها کلاژ میساخت.
از ساختن کلاژ هیچوقت خسته نمیشد. میتوانست ساعتها گوشهای بنشیند و کاغذ و پارچه را تکهتکه کند و تصویرهایی بساز ازآنچه در رؤیاهایش دارد.
***
ظهر که بابا آمد بساط ناهار پهن شد.
بهناچار از خانهای که ساخته بود با چسب و قیچی و پارچه بیرون آمد و مثل همیشه کنار بابا نشست.
چشم میچرخاند روی سفرهای که قلیه ماهی داشت و سیرترشی. بوی غذا دیوانهاش کرد.
بشقاب غذایش را که از مامان گرفت دستش به نمکدان خورد و افتاد.
صدا دوباره توی گوشش پیچید:
نمک به زخمم میپاشند.
***
دلش همیشه یک خانه درختی میخواست. از همانها که توی کارتونها میدید.
با مرتضی روی درخت توت توی کوچه که شاخ و برگش از روی دیوار خودش را کشانده بود توی خانه و بهار که میشد توتهای سیاه مثل اشک از چشمهایش میافتادند روی زمین و انگار درخت سرش را خم کرده و غمگین و سوگوار اشک میریزد نشسته بودند.
خانۀ درختی دیگر تمام شده بود و حالا باید مینشستند و نفسی تازه میکردند.
همینکه زانوهایش را تا کرد تا چهارتا شوند و راحت بنشیند زیر پایش خالی شد و نفهمید چه مسیر طولانیای را طی کرد تا به زمین رسید.
تجربۀ سقوط را قبل از این هم داشت اما حالا از دست و سرش خون میچکید روی خاک و گل میشد.
باز صدا نجوا کرد نمک به زخمم میپاشند.
اشک توی چشمهایش جمع شد.
اشک شوق و غم با هم.
غم از دست رفتن آن همه زحمت برای ساختن خانه درختی و شوق داشتن یک زخم.
او حالا زخم داشت. یک زخم عمیق.
***
دستهایش پانسمان شده بود.
همان موقع که شاخههای درخت چنگ میانداختند تا او را که با سرعت به سمت زمین میرفت بگیرند، زخمی برایش به یادگار گذاشتند که از آرنجش شروع میشد و به انتهای ساق دستش میرسید.
زخمی که مثل هلال ماه بود.
***
بهدوراز چشمهای مامان که ظهرها مدام میپایید که بچهها از غفلتش استفاده نکنند و راهی کوچه نشوند توی آشپزخانه به دنبال نمکدان میگشت.
نمک را برداشت و خیلی آرام راهی انباری شد که به انتهای آشپزخانه راه داشت.
پانسمان دستش را آرام باز کردن و دانههای نمک را روی زخمی پاشید که دو روز بیشتر از تولدش نگذشته بود.
دانههای نمک گیر کرده بودند میان خون و بتادینی که میان زخم با هم قاطی شده بودند.
سوزش خیلی عجیبی حس میکرد.
نمک به زخمم میپاشند. نمک به زخمم میپاشند. نمک به زخمم…
درد امانش را بریده بود. اشک بیاختیار روی گونههایش میریخت.
نمک پاشیده بود به زخمهایش.
حالا فهمید پیرزن همسایه وقتی این جمله را گفت چرا بغض گلویش را گرفت و صدایش خفه شد.
نمیدانم چرا از مادرم نپرسیدم نمک به زخم پاشیدن اصلاً یعنی چه و دلم خواست تجربه کنم.
اما استعارهای دردناک بود که تا همیشه با من ماند.
مطالب خیلی قشنگه
از سایتم دیدن کنید
سلام
چرا “نمک به زخم پاشیدن” استعاره است و نه کنایه
خیلی وقتها استعارهها هم به صورت کنایه رواج پیدا میکنن توی جامعه.
سلام جالب بود ودوست داشتم تا آخرش را بخونم که چی میشه؟….
ودرآخر لذت بردم.