احتمالاً به این دلیل کار خودت را دوست نداری…
آدم است دیگر هی دلش میخواهد ساعت یا گوشی را پرت کند گوشهای یا صدای آن را خفه کند و چند دقیقه بیشتر بخوابد.
با خودش میگوید چرا باید این وقت صبح دل از رختخواب بکنم و راهی جایی شوم که دوستش ندارم و هزارتا کار دیگر میآید توی ذهنش که میتواند بهجای آن انجام دهد.
اما در آخر کفش و کلاه میکند به همان جایی که دوست ندارد.
انگار گیر کردهای لای چرخ. مجبور به حرکتی اما با درد و رنج.
شاید باید از خودمان سؤال بپرسیم:
چرا حاضریم روحمان را بفروشیم؟
فکر میکنم اگر مشغول به کاری هستیم که برایمان الهامبخش نیست و در آن عنوان عذاب میکشیم به این خاطر است که میخواهیم از چیزی دیگر اجتناب کنیم.
شاید همۀ ما در دورانی این کار را کردهایم.
حقوق و دستمزد عالی
یک زندگی راحت و بدون دغدغه
خانهای بزرگ و دوستداشتنی
یک عنوان شغلی بزرگ
و…
وقتی درگیر این چیزها میشویم، که کم هم جذاب و فریبنده نیستند، با خودمان میگوییم اینها با جنبههای دیگر زندگی برآورده نمیشوند.
به این دلیل که در ناخودآگاه خودمان تصمیم گرفتهایم روی چیزهای دیگر ارزش بیشتری قرار دهیم.
وقتی روحمان را میفروشیم، انگار زندگی دیگران را زندگی میکنیم.
ممکن است در ذهن خودمان چنین تصویری ساخته باشیم که بالاترین درجۀ موفقیت چسبیدن یک کلمۀ «مدیر» یا «رئیس» به اسم و فامیلمان باشد. یا اصلاً جامعه این را به ما تحمیل کند.
بله برای رسیدن به مدیریت و ریاست تلاش میکنیم اما درنهایت میبینیم یک حفرۀ بزرگ یک جای زندگی وجود دارد و انگار چیزی از دست رفته است.
آنچه فکر میکردیم خوشحالمان میکند درواقع پوچ و توخالی است.
این روزها همه به من میگویند برای اینکه بتوانی خوب ادامه دهی مجبوری کاری را انجام دهی که دوستش نداری. هرچند زیر بار این حرفها نرفتهام و حالا مشغول کاری هستم که با دلوجان به آن عشق میورزم.
بهترین راه این است که با خودمان صادق باشیم و این نیازمند این است که بتوانیم خودمان را بشناسیم.
ما به شادی واقعی نیاز داریم. حس کنیم که زنده هستیم و زندگی به ما لبخند میزند.
چه جالب زهرای عزیز!
دو راهی و شاید سه راهی عجیب غریبی است در زندگی. بر مسیر همه هم سبز می شود یک روز و باید انتخاب کرد.از یک طرف برای کاری که دلت میخواهد و ذوق داری برایش مدت ها،و حتی اگر شده مثل من جسته و گریخته، زحمتی کشیدی و دنبال کرده ای. از طرف دیگر گیر و گره های زندگی تو را به سمت و سوی کار اسم و عنوان دار- حتی نه خیلی اسم و عنوان بزرگ، چیزی که در نظر مالی به عنوان کاری پر بازده مطرح باشد- می کشاند.
و شاید پس ذهنت حدس می زنی همه این کارها را می شود باهم کرد و به پیش برد. اما می ترسی نکند از کار اصلی و مشغله ی هر روز و شبت باز بمانی!
راستش نوشته ات را که خواندم بی اختیار یاد این قسمت از شعر چاووشی از استاد اخوان ثالث-که خودش به حق و درستی، سخت ترین و البته دلبخواه ترین راه را انتخاب کرد به گواه زندگی و آثارش- افتادم:
…ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی که اش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین: راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته اما رو به شهر و باغ و آبادی.
دودیگر : راه نیمش ننگ، نیمش نام
اگر سر برکنی غوغا، وگر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام!
البته با این تبصره که نه لزوما راه اول حتما ننگین است. تنها منظورم این انتخاب کردن بود در این شعر درخشان.
عالی بود توحید عزیز
ممنونم از شعر زیبا و به جایی که برام نوشتی
دغدغه چندین ساله من است که با هر روز با عذاب سر کارم می روم و حسرت انجام کار مورد علاقه ام را می کشم. این روزها به شدت روح و روان و ذهنم مشغول این است که به خود وجودیم بر گردم و کاری را انجام دهم که رسالتم است. کاری که برای آن ساخته شده ام. قطعا سختی به همراه خواهد داشت و باید تا نتیجه دادن، صبور بود.
مهم این است که امروز که خود را بهتر می شناسم و دغدغه درونی ام خود را نمایان می کند، نمی خواهم دچار حسرت و خلا عظیم شوم.
خانم شریفی عزیز
محکم بایست و به هیچ عنوان حرف دیگرانی که مدام می گویند فلان و بهمان را قبول نکن. من به عنوان یک کارمند دولتی که شاید خیلی ها آرزوی این کار و امنیت شغلی و … را داشته باشند می گویم که انجام دادن کار زوری هیچ عاقبت خوبی ندارد و روح انسان روز به روز پژمرده می شود و چیزی جز یک حسرت و خلا جبران ناپذیر برای آدم نمی ماند.
ممنونم آقای مدنی عزیز
امیدوارم شما هم به زودی در مسیری قرار بگیرید که دوست دارید و در اون شاد و خوشحالید.
همانطور که اخیرا در یکی از نوشتارهای وبلاگم ذکر کردم، مسیر شادی از موفقیت نمیگذرد بلکه این مسیر موفقیت است که از شادی میگذرد. اگر شادی را داشته باشی و در زندگی کنونیات شاد و سرزنده باشی حتما به موفقیت هم میرسی ولی اگر منتظری اول به موفقیت برسی تا بعد بتوانی شاد باشی پس قطعا بدان چنین نمیشود. همانطور که شما فرمودید: ما به شادی واقعی نیاز داریم. حس کنیم که زنده هستیم و زندگی به ما لبخند میزند.
متشکرم
خانم شریفی تمام نوشته هات حرف خود منه. اخه مگه میشه این اتفاق تلخ رو اینقدر شیرین نوشت. همیشه ارزو دارم مشغله فکری اذیت نمی کرد تا دوباره شعر بگم و بنویسم . اما لعنت به این پست و سمت تا نداری دوست داری داشته باشی ولی وقتی داری خیلی چیزا رو از دست می دی.ممنون که پیام ها رو می خونی یه جورایی با نوشته هات خالی می شم با خوندن نوشته هات امیدوار می شم. خیلی جالبه نوشته هات از بالا به ادم نگاه نمی کنه انگار روبروی ادم دارید با ادم حرف می زنید. با تشکر فراوان
ممنونم از لطف و محبتتون آقای روانشاد عزیز
سلام.نوشته هایت بر جان می نشیند.
سلام.
ممنونم زهرای عزیز