چگونه ادامه دهیم وقتی رفتن سخت است؟
سر دلم را بچه گربهای چنگ میزد وقتیکه او را پیش چشمانم بردند.
انگار زندگی همانجا برایم تمام شد و دنیا سیاهیاش را ریخت روی سرم.
مرگ، آنهم اگر به سراغ مادری بیاید که تازه میخواهی آغوشش را لمس کنی، سهمگین است.
تو فکر میکنی تنها همان یک نفر توی جهان بود و حالا جهان خالی است.
زندگی همینجاها است که سخت میشود.
خیلی وقتها کار میکنی و رنج میکشی اما به آنی همهچیز را از دست میدهی. ازدواج، دوستی، خانواده، کار، عشق و هر آنچه فکر میکردی برای ادامه نیاز داری.
خب پس چرا باید برای ادامه تلاش کنیم؟
در این مواقع میگویند غمگین باش. سوگواری کن و بگذار اشکهایت روی گونهات بریزند و فریاد از ته گلویت بیرون بیاید.
این اولین گام برخورد با اندوه است. برای گذشت از رنج و دوباره بلند شدن.
گاهی برای رسیدن به حال خوب باید با تمام وجود غم و درد را به آغوش بکشیم. هرچند سخت است اما شاید تنها راه باشد.
بیایید موضوع را با یک داستان و یک استعاره پیش ببریم.
وقتی دهساله بودم در یک بازی بچگانه دستم خودم را سوزاندم. شدت سوختگی به حدی زیاد بود که اصلاً نمیتوانستم دستم را بهراحتی تکان بدهم.
اما از ترس سرزنش خانواده و خرابکاری که در پی آتشبازی ما رخ داد جرئت بیان این موضوع را نداشتم.
همینطور با درد و سوختگی سر میکردم و به کمک خواهرم که در این مسئله شریک جرم بود به مداوای زخم میپرداختم و مدام مواظب بودم که کسی جراحات وارده را نبیند.
سعی میکردم طوری رفتار کنم که انگار زخمی وجود ندارد اما گاهی که به جایی برخورد میکرد یا کسی به آن ضربه میزد اشکم درد میآمد.
میخواستم زندگی روزمره خودم را بهطور طبیعی ادامه دهم اما یکجایی، مثلاً توی بازی مدرسه صدای زخم درمیآمد و درد تا مغز استخوانم میکشید.
امید داشتم که زخم یک روزی خودبهخود خوب شود.
کسی نمیتوانست از آسیب رساندن به من جلوگیری کند چراکه نه زخم مرا میدیدند و نه از آن اطلاعی داشتند.
زخم همیشه بود. کسلکننده و خستهکننده و طاقتفرسا.
ازآنجاکه کمکهای اولیه را بلد نبودیم و نمیدانستیم با سوختگی چطور برخورد کنیم در طول زمان آلوده شد و هرروز وخیمتر.
کمکم اطراف آن ورم کرد و عفونت رسید به بقیه نقاط.
درواقع زخم روی قسمتهای دیگر بدن من هم اثر گذاشت.
اینجا بود که مجبور شدم به مادرم ماجرا را بگویم و به دکتر برسم.
زخم را نادیده گرفتم تا خودش خوب شود اما نهتنها بهبودی حاصل نشد که همهچیز را خرابتر هم کرد.
خب طبیعتاً پزشک توصیههای خودش را دارد. اینکه باید بیشتر مراقب بود، آن را پانسمان کرد، باید زودتر مراجعه میکردم و…
حالا میتوانیم از این استعارۀ زخم برای دردها و رنجهای عاطفی هم استفاده کنیم.
در فرهنگ ما نحوۀ برخورد با آسیبهای روحی با صدمات جسمی خیلی متفاوت است.
این استعاره را مطرح کردم که باهم ببینیم همانقدر که به مسائل جسمیمان اهمیت میدهیم باید به مشکلات روحی نیز برسیم.
اثرات و نتایج زخمهای روحی هم میتواند مثل زخم سوختگی من باشد.
اگر نادیده گرفته شوند و به درمان آنها نپردازیم میتواند تمام ذهن و جسم ما را درگیر کند.
یک زخم افسردگی یا آشفتگی درماننشده میتواند مثل عفونت به تمام بدن سرایت کند و خیلی زود ما را از پا بیندازد.
بنابراین نیاز داریم که مشاور، روانشناس و روانپزشک را، برای بهبود و ارتقا خودمان و درنهایت جامعه جدی بگیریم.
همانطور که برای زخمهای جسمی به پزشک مراجعه میکنیم چرا نباید به فکر رنجهای روحی باشیم؟
بهتر است برای شادی خودمان دردهای عاطفی و روحی را نادیده نگیریم و به دنبال کمک برای درمان آنها باشیم.
تا شادی را در اطراف خودمان بپراکنیم.