تخیل کسبوکار من است
کوههای روبهرو را از دامنه تا به قله پوشیده به آرایۀ فشردۀ درختانی بلند و درهها را با پیچاپیچ پرتنوعشان در سایهسار جنگلهایی دلگشا، و در این میان رودخانه در پیچوخم پر زمزمهاش آینۀ ابرهای دلانگیزی میشد که باد ملایم شامگاهی در صفحۀ آسمان شانهشان میکرد…
با خواندن این تکه از کتاب رنجهای ورتر جوان خودتان را میان طبیعت دلانگیز دیدید؟ چه احساسی داشتید؟
تحقیق، گوش دادن، تفکر، گفتگو و سؤال پرسیدن چیزهایی است که میتواند به ما کمک کند تا آنچه را ندیدهایم توصیف کنیم یا تصویری از آنها بسازیم.
اما شاید بتوان گفت بهترین ابزار نویسنده برای خلق و توصیف آنچه تاکنون تجربه نکرده تخیل است.
او که میخواهد از جنگ بنویسد یا از شکار، از عیش بنویسد و از سوگواری، از حالوروز آنهایی بگوید که تابهحال مسیرشان را نرفته، علاوه بر آنچه شنیده و خوانده به تخیلی قوی نیاز دارد تا بتواند نقش تصویری زیبا را ترسیم کند.
تخیل مهمترین و ارزشمندترین وسیلهای است که نویسنده و خواننده میتوانند از آن استفاده کنند چراکه پنجرهای به دنیایی تازه باز میکند که در زندگی ممکن است هیچوقت با آن مواجه نشود.
تخیل ما را از دنیای خودمان خارج میکند و در پوستهای دیگر قرار میدهد.
ما فقط با شخصیتهای داستان یا رمان همدلی نمیکنیم، به آنها تبدیل میشویم.
این اتفاق با خواندن منفعلانه اتفاق نمیافتد؛ اما با تخیل قوی میتوانیم از جلد خودمان بیرون بیاییم و شیرجه بزنیم توی دریای کتاب.
هیچ نویسندهای نمیتواند بدون استفاده از تخیل کار کند. بهخصوص نویسندهای که میخواهد داستانپردازی کند و شخصیتهایی را روایت کند که خواننده با آنها همراه شود.
هنگامیکه از تخیل خودمان استفاده نمیکنیم نمیتوانیم چیزی را که احساس نکردهایم به دیگری منتقل کنیم.
مثلاً وقتی مادرم خاطرهای تعریف میکند و گاهی میان آن اشک از چشمم سرازیر میشود یا لبهایش میلرزد، یا اگر چشمهایش برق میزند و لپهایش گل میاندازد، حرفی نمیزند اما احساساتش در حرکاتش مشخص است.
تمام داستان در همین سکوت و اشکها و لبخندهاست، چیزی که ما نمیشنویم و نمیبینیم.
کسی با کوبه به در حیاط کوفت و تورانجان داد زد: هر که هستی به خدا قسمت میدهم نرو. دستها را سر زانوهایش گرفت و پاشد و تاتی تاتی کنان به ایوان آمد و داد زد: آمدم، آمدم. روی پلهها هی نشست و هی پاشد تا پایش به حیاط رسید. دست به درختها گرفت و به در رسید. کلون در را نمیتوانست بکشد. یک سنگ از روی زمین برداشت و به زبانۀ کلون زد. کلون که آزاد شد، در را نتوانست باز بکند. داد زد، هر که هستی هنوز هستی؟
آیا توانستید استیصال، عجله، درد و انتظار تورانجان را در این بخش از نوشتۀ سیمین دانشور حس کنید؟
برای تعریف این حسها مجبوریم به تخیل تکیه کنیم.
تخیل از کجا میآید؟
باید مدام دنبال کشف دنیای بیرون باشیم.
انسانها، مشترکات، اخلاق، نوع زندگی و رفتار آنها را تا جایی که میتوانیم بشناسیم.
یککلام، تصور کنیم که چطور شخص دیگری باشیم. برای لحظاتی هم که شده لباس آنها را بپوشیم.
سلام
واقعا مطالب زیبا و تاثیر گذاری دارید