اگر میخواهید داستانگوی خوبی باشید…
پدرم خیلی کمحرف میزند. گاهی حتی باید آنقدر سؤال بپرسی تا دهانش به کلامی باز شود.
معمولاً آرام گوشهای مینشیند یا کتاب میخواند یا به حل جدول مشغول میشود.
اما گاهی که خودجوش شروع میکند به حرف زدن و از قدیم و جدید خاطراتی را میگوید بههیچعنوان نمیتوان نگاه از او برگرفت و به کاری و جایی دیگر مشغول شد، آنقدر که زیبا و شیوا سخن میراند و قصه را طوری تعریف میکند که انگار نشستهای توی آفتاب آن روزهای ولایتشان زیر نخلی عظیمالجثه، همانجا که ماجرا اتفاق افتاده.
مادرم برخلاف همسرش که پدرم باشد زیاد قصه میگفت. پرشور و بااحساس. حتی خاطرهها و اتفاقاتی را که بارها تکرار شده بود و همه حفظ بودیم هم، وقتی او بازگو میکرد شنیدنیتر و جذابتر میشد.
اطراف من هستند کسانی که وقتی شروع میکنند به داستانگویی آدم دلش میخواهد خودش را جایی مخفی کند که فقط نشنود. حتی شیرینترین نقلها را به جان آدم حنظلی اشکآور میکنند.
اطراف شما هم حتماً از این دو دسته آدم زیاد پیدا میشود.
گاهی حتی نگران میشویم که نکند من از دستۀ دوم باشم و همینکه لب به قصهگویی میگشایم دنیا دلش میخواهد محو شوم و صدایم به گوش کسی نرسد؟
یا شاید وقتی حکایتی را میشنویم و میخواهیم آن را بازنویسی یا بازگو کنیم دیگر آنی نخواهد بود که از اول بوده.
همۀ ما داستانهای زیادی داریم. سرگذشتمان پر از حدیثهایی است که دلمان میخواهد برای دیگران تعریف کنیم. میتوان گفت اصلاً نیاز داریم که بگوییم و بشنویم، درک کنیم و فهمیده شویم و در این جهان فراخ احساس تنهایی به جانمان نیفتد.
فارغ از اینکه چه میکنیم و به چه فعالیتی مشغولیم باید داستانگوی خوبی باشیم. چراکه این روزها تمام کسبوکارها، رابطهها، کتابها و هر چیزی که مربوط است به زندگی انسان گره خورده به داستان.
یکی از راههایی که میتواند به مهارت داستانگویی ما کمک کند دقت و ریزبینی در داستانهایی است که دیگران میگویند یا مینویسند.
بیشک خواندن کتابهای داستانی تأثیر خیلی زیادی دارد اما نشستن و گوش سپردن به آنچه بقیه در خانه و کوچه و خیابان از خودشان یا دیگری میگویند هم میتواند مفید باشد.
البته قبل از هر چیزی داستان باید برای خودمان جذاب باشد در غیر این صورت چرا باید توجه دیگران را به خود جلب کند؟
حالا فکر میکنید آنهایی که قصههایشان میخکوبمان میکند چه میکنند؟
دام میگذارند
شنونده را گیر میاندازند طوری که تا آخر همراهیشان کند.
این تله میتواند هر چیزی باشد. مهم این است که داستان بهگونهای شروع شود که مخاطب با پای خودش توی دامی که پهن کردهایم بیفتد.
برای این کار به طعمه نیاز داریم. سؤال، نقلقول، یک بیت شعر یا بیان اتفاقی که ممکن است شنونده یا خواننده با آن حس و حالی مشترک یا آشنا را به خاطر بیاورد. البته که به هر پرسشی که مطرح میکنیم هم طی داستان پاسخ میدهیم تا مخاطب در حالت تعلیق نماند.
حرکت میکنند
هر داستانی یک مسیر مشخص و پویا دارد. شاید برای نوشتن، جابجایی زمان خیلی زیبا و جذاب باشد، مسیری غیرخطی که من خیلی دوست دارم، اما برای داستانگویی شفاهی ممکن است نه تنها فایدهای نداشته باشد، که آسیب هم برساند و مخاطب حیران از اینکه چه اتفاقی افتاده همراهیاش را ادامه ندهد.
پس بهتر این است که مسیر طبیعی قصه را با ترتیب زمانی خودش پیش بگیریم.
داستانگویی بهمثابۀ قطاری است که مسافرانش را به مقصدی مشخص میبرد. حالا هرکسی در هرزمانی که سوار میشود میخواهد بداند که به کجا میرود.
قهرمان نیستند
نیازی نیست هر داستانی که تعریف میکنیم یک حماسۀ اعجابآور باشد. حتی قصههای روزمره و معمولی هم میتوانند در دل خود پیامی داشته باشند و به مخاطب انتقال دهند. روایتهای ساده و خودمانی بیشتر در ذهن میمانند و بر جان مینشینند.
آنچه اهمیت دارد هستۀ مرکزی ایده و روایت ما است.
درگیری ایجاد میکنند
خیلی وقتها بدون اینکه بخواهیم روایت خودمان را یکنفس میگوییم و به فکر اویی نیستیم که مقابل ما نشسته و در بعضی مواقع پر از ابهام و سؤال است. مثل قطاری که بهسرعت راه خودش را میرود و توی هیچ ایستگاهی توقف نمیکند.
فکر کنیم هدف ما از گفتن این قصهها چیست؟
میخواهیم الهامبخش باشیم؟
تجربههایمان را با دیگران به اشتراک بگذاریم؟
سرگرم شویم؟
احساس همدلی بقیه را برانگیخته کنیم؟
تأیید و تشویق میخواهیم؟
نیاز است که به پرسشهای مخاطب جواب دهیم. او را به مشارکت دعوت کنیم. اجازه دهیم او هم اگر سرگذشت مشابهی دارد از خودش بگوید. درنهایت جمعبندی کنیم و بگوییم به چه چیزی میخواستیم برسیم.
تعامل با مخاطب راه خوبی است برای درک بهتر آنچه بر ما گذشته است.
شاید وقتی برای بچهها قصه میگویید این حس را داشته باشید. آنها با سؤالهای زیاد حین قصهگویی ما را به چالش میکشند و مجبورمان میکنند بیشتر فکر کنیم برای ادامۀ داستان و قانع کردنشان.
دوست دارید همین حالا داستانگویی را شروع کنید؟
شاید دوست داشته باشید این مطلب را هم بخوانید:
متن روان و جالبی بود.
درود بر دختری که می خندد…
خیلی خوب و جامع بود زهرای عزیز.
واقعاً یکی از سخت ترین کار ها خاطره تعریف کردن، صحبت کردن در جمع و نوشتن مقاله است.
واقعاً تبریک میگم بهتون که انقدر زیبا مینویسید بانو
موفق و پیروز باشید
ممنونم از لطفتون