نگو؛ نشان بده
«او عصبانی بود، فریاد میکشید، از شدت خشم صورتش سرخ شده بود»
دستهایش را مشت کرده بود. ناخنهایش توی پوستش فرومیرفت و چهرهاش برافروخته بود. میخواست فریاد بزند اما به فشردن دندانهایش به هم بسنده کرد. همانطور که از چشمهایش آتش میریخت دستهای مشت شدهاش را روی میز کوبید و با یک حرکت هر چه روی میز بود را پخشوپلا کرد.
تابهحال پیش آمده کتابی را بخوانید و حس کنید تمام شخصیتها زندهاند و روبروی شما به نمایش داستان مشغولاند؟ یا اینکه خودتان را کنار دریا، کوهستان و توی جنگل ببینید؟
فکر میکنم بخش زیادی از زیبایی کلمهها این است که توی نوشته جان بگیرند. تصویر بسازند و آن را در ذهن مخاطب حک کنند.
این نوع نوشتن عالیترین و مؤثرترین و درعینحال سختترین نوع نوشتن است.
اگر کتابهایی را که خواندهایم مرور کنیم میبینیم نویسندگانی که برای ما نمایشی زیبا را رقم زندهاند ماندگارتر شدهاند. حرف از نوع نوشتار خاصی نمیزنم. داستان، شعر، مقاله، پست وبلاگ، نمایشنامه، تحلیل و هر نوع دیگری نیاز به تصویر دارد.
مخاطبان بهجای خواندن یک گزارش میخواهند رفتار عملی آن را ببینند. عمل، ایدهها، حرکات، شخصیت و صدا را ببینند نه اینکه توضیح بشنوند. بهاینترتیب میتوانیم مخاطب را سوار بر قطار کلمات با خودمان همراه کنیم.
برای مثال جملۀ اول متن خشمگین شدن فرد را گزارش میدهد اما وقتی متن دوم را میخوانیم بدون اینکه مستقیماً از حال او چیزی بدانیم متوجه عصبانیتش میشویم.
نوشتن جزئیات
«جزییات را نوازش کن، این جزییات مقدس»
-ولادمیر ناباکوف
«هوا سرد بود، زمستان تمام زور خود را برای ایجاد یخبندان میزد و دخترک از سرما کلافه شده بود»
یقۀ پالتویش را بالا کشید، دستهایش را تا اعماق جیبش فروبرد و خودش را جمع کرد. سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود. روسریاش را روی صورتش کشید تا گونههای گلانداخته از سرمایش، که به رنگ هوا درآمده بود، بیحس نشوند. باز هم کافی نبود شروع کرد به بالا و پایین پریدن و جستوخیز کردن…
هر دو متن خبر از سرمای هوا میدهند اما یکی میگوید و دیگری نشان میدهد.
برای نشان دادن سرمای هوا میتوانیم از راههای مختلف بنویسیم طوری که مخاطب را هم حتی توی تابستان، لرز بگیرد.
سعی کنیم مخاطب را بکشانیم توی صحنۀ داستان تا با دخترک از سرما یخ بزند!
وقتی میخواهیم سایر جزئیات را اضافه کنیم بهتر است از خودمان سؤال بپرسیم.
اسم دخترک چیست؟
چند سال دارد؟
توی سرما چه کار میکند؟
و با پاسخ به سؤالهایی که ایجاد میشود تصاویر بهتری بسازیم.
همۀ ما علاقه داریم ابتدای کار زیاد بنویسیم. برای بسط دادن ایدهها و طرح داستان اما این کار فقط در پیشنویس به ما کمک میکند در مراحل بازنویسی بهتر از دل آنها پاراگرافهایی را بیرون بکشیم که به مخاطب اطلاعات کافی میدهد.
نوشتن جزئیات با زیادهگویی فرق دارد. گاهی ممکن است صدها صفحه راجع به موضوعی بنویسیم اما هیچ تصویر و صحنهای را به مخاطب نشان ندهیم طوری که بهجای لذت بردن، خسته و سردرگم شود. مهم ایجاد تصویر ملموس است خواه در یک بند چه در ده صفحه.
گفتگو
یک راه مفید برای جلوگیری از زیادهگویی و توصیفات اضافی گفتگو است.
قبلاً راجع به گفتگو در داستان نوشتهام. میتوانید اینجا بخوانید.
گفتگو ابزاری است برای نشان دادن قصه به مخاطب بدون استفاده از عبارات طولانی. اگر یک گفتگوی خوب بین شخصیتها شکل بگیرد خواننده میتواند آنها را بهوضوح ببینید و صدای آنها را بشنود.
صحنهسازی
توصیف صحنه هم از روایتهای طولانی جلوگیری میکند و هم تصویر زیبایی میسازد.
مخاطب میخواهد بداند گفتگو در چه فضایی اتفاق میافتد، قتل کجا صورت میگیرد، پشت کدام میز غذا میخورند، چه جایی به تفریح میپردازند؟
سعی کنیم طوری بنویسیم که مکان موردنظر مثل یک عکس جلوی خواننده قرار بگیرد. زمان آن باید مشخص باشد. آنجا روشن است یا تاریک، شب است یا روز، آسمان آفتابی است یا ابری. اگر باران میبارد حتی صدای شرشر باران را به تصویر بکشیم.
هرچه صحنهها دقیقتر توصیف شوند نوشته جذابتر خواهد شد.
نمونهای درخشان از کتاب شب یک شب دو بهمن فرسی را با هم بخوانیم:
حواس پنجگانه
مخاطب برای اینکه با نوشته درگیر شود باید ببیند، بشنود، لمس کند، بچشد و ببوید. طوری که وقتی از اطلسیها حرف میزنیم بوی آنها مستشان کند یا قرمزی انار توی قصه دلشان را ببرد و لواشک دست پسربچه دهانشان را آب بیندازد.
رفع ابهام
«احساس عجیبی داشتم، چیزی که تابهحال تجربه نکرده بودم»
خب اینجا مخاطب متوجه شد که ما یک حس تازه و غیرمعمول داریم اما چه احساسی؟ او نمیتواند درک کند که چه حسی میتواند اینقدر عجیب باشد.
بهتر است برای او شرح دهیم که چه احساسی داریم و راهی برای انتقال به خواننده پیدا کنیم.
سرم سوت میکشید. بلندبلند میخندیدم و اشک میریختم. تناقض احساسی که گیجم میکرد. هم دوستش داشتم و هم از او متنفر بودم…
البته مجموعۀ اینها یک متن خوب را میسازد. طبیعتاً استفادۀ مداوم از داستان یا توصیف صحنه خستهکننده است. بهتر است ترکیبی از روایت و گفتگو و داستان به نوشتۀ ما جان بدهند.
داستانها مثل فیلم نیستند که یک تصویر مشخص را به ما نشان بدهند، من فکر میکنم حتی بهترند چراکه هرکدام از ما میتوانیم به تناسب ذهنیتی که داریم تصور و تخیل کنیم.
باز هم سری بزنیم به شب یک شب دو:
درنهایت بدانیم که همۀ اینها زیر سر آنتوان چخوف بود که گفت:
«به من نگویید که ماه درخشان است، به من تلألؤ و درخشندگی نور ماه را در شیشههای شکسته شده نشان بدهید»
عالی بود احسنت