واژههای التیامبخش
هزار هزار کلمه هم که مینویسم آخر چیزی مرا رنج میدهد. ته دلم حس میکنم کم است؛ اما چه و چقدر را نمیدانم. باید به یک جایی برسم که بگویم حالا شد. هزارتا… دو هزارتا…سه…چهار…
نوشتم: طی روز اگر یک متن ادبی جاندار و یک نامه بنویسم حالم خوبِ خوب است.
جمعه از همان روزهایی بود که انگار از زمین و آسمان خستگی میبارید بااینحال دست نکشیده بودم از نوشتن و با صدای دکمههای کیبورد و کشیده شدن مداد مشکی استدلر روی کاغذ پارهها تلاش میکردم تا بیرمقی و کدورت روز را نادیده بگیرم. تا صدای دورهگردی که عصرهای جمعه توی کوچه ساز میزند و غم میپاشد توی هوا تا از پنجره بیاید توی اتاق و بغض گلویمان شود و اشک در چشم را نشنوم.
و من هنوز کلمهها را بیدقت و پریشان کنار هم میگذارم.
توی یک دستم کتاب است و یک دستم مداد. میخوانم و مینویسم. هر جملۀ عباس معروفی یک قصه میشود توی ذهنم و یک خط از نامهام شکل میگیرد.
نه از آن نامههایی که هرروز مینویسم برای هرکسی که دوروبرم است. نامهای که ارسال میشود و تا به دست او نرسد پریشانیام سامان نمیگیرد.
از میان تمام نامههایی که هرروز گوشهای ذخیره میشوند و هیچوقت چشم مخاطبانش به آنها نمیافتد یکی را میفرستم برای دوست.
با رفتن نامه بهسوی او دختری سبکبار به پرواز درمیآید.
اشکهایش در جا میخشکد و دلش به آنی آرام میشود.
هر ساعتی از شبانهروز که باشد به رقص درمیآید.
صدایش آواز شده و اوج میگیرد.
نامه نوشتن همیشه مرهمی بوده بر دردهایم. داخل آن هر چه که باشد نیروی عجیبی دارد حالا عاشقانه یا خواهرانه یا دوستانه یا گلهمندانهاش مهم نیست. گویی کلمهها وقتی برای مخاطبی دور روی صفحه مینشینند متعهد میشوند تا تو را خالی و خودشان را پر کنند.
بار همهچیز را برمیدارند و میروند.
اگر نامه مینویسیم نگذاریم واژهها خاک بخورند. گاهگاهی آرامآرام با ظرف آبی و چند گلبرگ سرخ راهیشان کنیم جایی که مقصد اصلیشان است.
حالا میدانم که باید کلمهها را از حبس درمیآوردم تا دلم قرار بگیرد.
مسکنی از جنس واژهها همیشه با من است.
شاید دوست داشته باشید این مطلب را هم بخوانید: