بخشهایی جذاب از مصاحبۀ هاروکی موراکامی
شنیدن قصۀ زندگی آدمها را دوست دارم. اینکه بنشینم پای حرفهای بقیه و برایم از خودشان بگویند. ازآنچه در زندگیشان گذشته، خوشیها، غمها و…
سؤال زیاد میپرسم. بهخصوص وقتی پای صحبت پیرزنها و پیرمردها مینشینم. میخواهم که از دوران جوانی و مسیری که طی کردهاند بگویند. از عاشق شدنشان. رفت و آمدهاشان. اتفاقات سادۀ زندگیشان مثل غذا خوردن، حرف زدن، خندهها و گریهها، سختی و آسانیها و…گاهی هم مورد غضب قرار میگیرم.
اولین بار که از دل این کنجکاویها نوشتهای در آمد و خیلی هم موردتوجه قرار گرفت کلاس سوم دبستان بودم. انشایی که باید دربارۀ شهدا مینوشتیم و من نشستم پای قصههای عمهام از پسر شهیدش و نتیجۀ آن داستانی شد که توی مدرسه سروصدایی راه انداخت.
فکر میکنم بهترین قصهها را مردم عادی دارند. آنهایی که فکر میکنیم به سادهترین شکل ممکن زندگی میکنند اما وقتی سر حرف باز میشود میبینی چه دنیای بینظیری دارند. چه تلاطم و جوشوخروشی است پشت آن سکوت و سادگیشان. چه رنج و محنتهایی که نبوده و چه شور و شوقی که نداشتهاند تا اینجایی که ما میبینیم.
علاقۀ من به خواندن مصاحبۀ آدمهایی که نمیتوانم روزی روبهروی آنها بنشینم و بخواهم که بگویند چهها دیدهاند و شنیدهاند، از کدام پلها گذشتند، پشت چه درهای بستهای ماندهاند، چه کسی دست آنها را گرفته و پیش برده، کجا و کِی کم آوردهاند، چقدر تلاش کردهاند و… برمیگردد به هر آن چیزی که تا اینجا گفتم.
این روزها سعی میکنم با کسانی که در حوزۀ موردعلاقهام یعنی فرهنگ و ادبیات، شعر و قصه فعالیت میکنند ملاقات کنم و اگر این فرصت برایم فراهم نشود مصاحبۀ آنها را میخوانم.
خواندن مصاحبۀ کسانی که در این حوزه موفق هستند و سالها تلاش کردهاند تا به جایگاه فعلیشان برسند برایم آموزنده است حتی اگر خیلی هم تخصصی نباشد. حین خواندن ایدههای خوبی به ذهنم میرسد یا مسیر جدیدی پیش رویم باز میشود.
دیشب مصاحبهای خواندم از هاروکی موراکامی در شمارۀ ششم مجلۀ کاروان.
از او تابهحال غیر از یکی دو داستان کوتاه کتابی نخواندهام، اما همین گفتگو باعث شد برای خواندن نوشتههایش بیشتر ترغیب شوم.
دوست دارم بخشهایی از حرفهای موراکامی را با شما به اشتراک بگذارم.
*من وقتی شروع به نوشتن میکنم، هیچ نقشهای در سر ندارم. فقط صبر میکنم تا داستان خودش بیاید. اینکه چه نوع داستانی باشد یا چه اتفاقاتی قرار است بیفتد را انتخاب نمیکنم. فقط صبر میکنم.
*من خودم وقتی در حال نوشتن هستم نمیدانم کیست که فلان کار را انجام داده است. من و خوانندههایم وضعیت مشابهی داریم. وقتی شروع به نوشتن داستانی میکنم، بههیچوجه پایان داستان را نمیدانم و نیز نمیدانم که بعد چه خواهد شد. اگر در همان ابتدا پروندۀ قتلی مطرح باشد، من خبر ندارم که قاتل کیست. اصلاً برای همین به نوشتن ادامه میدهم که بفهمم چه خواهد شد. اگر بدانم که قاتل کیست، دیگر هدف از نوشتن داستان چیست؟
*قسمت خوب نوشتن این است که میتوانید درحالیکه بیدارید به رؤیا فرو بروید. اگر واقعاً در رؤیا بودید که نمیتوانستید آن را کنترل کنید. چون شما در حال نوشتن بیدارید؛ به همین دلیل قادرید زمان و مدت نوشتن را انتخاب کنید.
*من برای ساخت شخصیتهای کتابهایم، دوست دارم در زندگی خودم به مشاهدۀ انسانهای واقعی بنشینم. من زیاد اهل صحبت کردن نیستم؛ دوست دارم به داستان آدمهای دیگر گوش بدهم. تصمیم نمیگیرم چه نوع مردمی باشند؛ تلاشم فقط این است که بفهمم آنها چه احساسی دارند، به کدام سمت میروند. خصوصیاتی از این مرد، خصوصیاتی از آن زن را گرد هم میآورم. نمیدانم این کار رئالیستی است یا غیر رئالیستی، اما شخصیتهایم از نظر من از مردم واقعی، واقعیتر هستند. آنها در طول شش، هفت ماهی که مینویسم درون من زندگی میکنند. مثل یک نظام کیهانی.
*وقتی کتابی مینویسم، همیشه انگار پایم را در کفش کس دیگری کرده باشم. چون گاهی از اینکه خودم باشم خسته میشوم. به این شکل میتوانم بگریزم، این خیالپردازی است. اگر خیالی نداشته باشید، پس منظور از نوشتن کتاب چیست؟
*من نوشتن دیالوگ خندهدار را دوست دارم؛ سرگرمکننده است؛ اما اگر همۀ شخصیتهای من کمیک بودند، کسلکننده میشد. آن شخصیتهای کمیک بهنوعی متعادلکنندۀ ذهن من هستند؛ حس شوخطبعی چیزی بسیار پایا است. برای شوخطبع بودن ناچارید خونسرد بمانید. وقتی طبعی جدی دارید، احتمال ناپایداری و عدم ثبات بیشتر است؛ این مشکل جدی بودن است؛ اما وقتی شوخطبعید، پایدارید. کسی نمیتواند به جنگ لبخند برود.
*این روزها داستان کتاب از اهمیت زیادی برخوردار است. برای من نظریهها مهم نیستند. مجموعۀ لغات اهمیتی ندارند. مهم این است که کتاب داستان خوبی دارد یا نه.
*من قصد داشتم موسیقیدان شوم، اما نتوانستم هیچ سازی را خیلی خوب بنوازم، بنابراین نویسنده شدم. نوشتن کتاب درست مثل نواختن موسیقی است: من اول تِم یا ملودیِ اصلی را مینوازم، سپس بدیههسرایی میکنم، بعد هم به نوعی پایان است.
*فکر میکنم حافظه مهمترین دارایی بشر است. حکم سوخت را دارد؛ میسوزد و شما را گرم میکند. حافظۀ من مثل یک صندوق است که کشوهای زیادی داشته باشد.
این مصاحبه را جان ری انجام داده و سیما سلطانی ترجمه کرده است.
فوق العاده بود زهرا..
ممنونم بابت پستهای خوبت عزیزم..
سلام بر خانم شریفی…
“وقتی طبعی جدی دارید، احتمال ناپایداری و عدم ثبات بیشتر است؛ این مشکل جدی بودن است؛ اما وقتی شوخطبعید، پایدارید. کسی نمیتواند به جنگ لبخند برود.”
جملات پر محتوایی بود.
ممنون بابت این گزینش زیبا…
سلام
این مطلب خیلی جالب بود و برای من بسیار تامل بر انگیز.
من مدتی است که با مادرم در مورد زندگی گدشته اش صحبت می کنم واقعا چالش ها و نشیب و فراز های متعددی داشته است و من بسیار نکته های ظریفی را در این گفتگوهای دوستانه آموخته ام .
سلام. ممنون. خوشحالم که برات مفید بوده نیلوفر عزیز
نویسنده ی فوق العاده جسور و متفاوت.یک کتاب از او خواندم به نام:«وقتی از دویدن صحبت میکنم در چه موردی صحبت میکنم»تجربیات یک نویسنده ی دونده.قصه نویسی نویسنده از همین کتاب که به ظاهر هگ قصه نیست پیدا میشود.پیشنهاد میکنم این کتاب را بخوانید.
ممنون از پیشنهادتون.
سعی میکنم حتماً بخونم.