به ساعتها بگو بخوابند
امروز که مشغول تنظیم کارها و برنامههایم بودم متوجه شدم از وقتی به ساعت نگاه نمیکنم روزهایم با استرس و فشار کمتری میگذرد.
نمیگویم بهرهوری و کارایی فوقالعادهای دارم یا نگاه کردن به ساعت خیلی کار خاص و ویژهای است.
یک روزهایی از اینکه تا صبح بیدارم ناراحت و نگران بودم و مدام خودم را سرزنش میکردم که چه شد آن همه افتخار به سحرخیزی و صبح زود سنگک خریدن و باانرژی مشغول کار شدن؟ و همینطور خودم را عذاب میدادم.
البته همچنان روی سحرخیزی تأکید فراوان دارم اما بالاخره گاهی شرایط آنطور که میخواهیم پیش نمیرود و این نظم همیشگی جا میزند.
بههرحال باید بر این وضعیت غلبه میکردم بنابراین وقتیکه بیدار میشوم از خواب، هر زمانی از روز که باشد مثل همان سحرهای پیشین عمل میکنم. انگار که روزم تازه شروع شده و با همان انرژی و قوت اول صبح پیِ زندگی را میگیرم.
ندیدن ساعت بهاستثنای زمانی که باید کار خاصی انجام بدهم یا قرار ملاقات با کسی دارم باعث شده برای هیچ کاری منتظر رُند شدن ساعت یا رسیدن زمان مقرر نباشم.
شتاب زمان را نادیده میگیرم و میتوانم بیوقفه کارکنم بدون نگرانی از اینکه نیمهشب شد یا دمصبح.
روزم از همان زمانی که بیدار میشوم آغاز میشود.