رؤیای آدمبرفی
قدم اول را که برداشت صدای سنگریزهها دلش را لرزاند، دوم، سوم… همینطور پیش میرفت و قِشقِش صدا توی گوشش میپیچید. سرعت گامهایش که زیاد شد انگار ریگها زیر پایش، مثل زنجیرهای فلزی که مدام به هم میخوردند فریاد میزدند.
مادرش دواندوان پشت سرش میآمد و توی کیفش خوراکی میریخت و سفارش میکرد که دو تا برای وقت استراحت و بقیه هم موقع ناهار، که دلضعفه نگیرد تا خانه.
حیاط کودکستان را سنگریزه پوشانده بود و صدای مادر میان قشقشِ آنها گم میشد.
در سبزرنگ بزرگی بود که وقتی باز شد چشمش افتاد به دو سرسرۀ آهنی با اندازههای مختلف. بزرگ و متوسط. و یک میلۀ بلند که سه تا تاب به آن آویزان بود. در فاصلۀ کمی از این وسیلههای بازی، دو اتاق کوچک با دیوارهای نقاشی شده قرار داشت که باید یک نیمروز خود را در یکی از آنها که حالا برایش حکم قفس را داشت بگذراند.
او را از میان کوچهها و بالای درخت توت، میخواستند بنشانند وسط کلاسی که حصار بود و غمانگیز. که دیگر دوچرخه نداشت تا تندتند رکاب بزند و یکهو ترمز بگیرد و خطی دایرهای بیفتد وسط آسفالت. که باید یک جا مینشست و هر کاری که میگفتند را بیچون و چرا انجام میداد.
زیپ کیفش را مادر بست و همین که از دستهای کشیدهاش رها شد، پرید بالای سرسره و دو تا بیسکوییتِ وقت استراحت را یک لقمه کرد.
سرش به بازی گرم بود که حیاط را خالی از آدم دید.
دیرتر از همه وارد کلاس شد. بچهها، که کم هم نبودند، جعبههای خمیر بازی را روی میز گذاشته بودند و منتظر تکلیف. کسی تا حالا برایش بازی طراحی نکرده بود و دلش میخواست خودش چنگ بیندازد میان خمیرها و آدمبرفی بسازد.
برف ندیده بود تا بهحال، آدم برفی هم.
شاید اینطوری کمی از رؤیایش را با کشوقوس دادن به خمیرهایی که بدجور به دست میچسبید و بوی بدی هم داشت در واقعیت ببیند.
به پسرک کوچکی که کنارش نشسته بود نگاه کرد. موهای مشکی براقی داشت و پوست سفید. از اینکه موهای خودش قهوهای روشن بود و توی آفتاب چنان برق میزد که انگار به خورشید علامت میدهد ته دلش غنج رفت. بیشتر که دقت کرد مژههای بلند و فرخوردهای دید که به سمت پایین شیب داشتند.چشمهای خودش را مرور کرد، موهای ترد و نازک و دورنگی که از پلکهایش رُسته بودند و تنها وقتی گریه میکرد کمی برق میزدند.
میان حرفهای خانم مربی، که اسمش را هم نمیدانست، سرش را نزدیک گوش پسرک برد و گفت: «آدم برفی دوست داری؟» پاسخی نگرفت. توی دلش گفت خمیرِ بازی من کفاف یک آدمک درست و درمان را نمیدهد، باید همۀ خمیرها باشد تا یک کار تمیز و حسابی از آب درآید.
دوباره کمی صدایش را بالاتر برد.
«میتونیم با هم درست کنیم»
چشمهای پسرک برق زد و به حرف آمد: «چطوری؟»
«خب همۀ خمیرا رو با هم قاطی میکنیم و یه آدم برفی گنده میسازیم»
چند دقیقه نگذشت که همه به صرافت ساخت آدم برفی افتادند و گلولۀ بزرگی از خمیر که حالا معلوم نبود چه رنگی است، روی میز او جای گرفت. بچهها همهمه میکردند و هر کسی حرفی میزد که ناگهان سایهای عظیم روی سر خودش حس کرد. میخواست تمام هیجانش را از گلو بیرون بریزد و برای خانم مربی از آدم برفی بگوید که با نگاه کردن به او صدا در گلویش شکست و دستهایش در هوا ماند.
ابروهای بلند و کمانیاش به هم پیچیده و چشمهایش فرو رفته بود. نوری که به شیشۀ عینک مستطیل شکلش میتابید تصویر مخوفی را رقم زده بود. تهِ دل دخترک ترسی چنگ انداخت که تا به حال تجربه نکرده بود. قبل از اینکه به خودش بیاید مچ دستهای کوچکش را میان مشت زنی دید که بیرحمانه او را میان زمین و هوا معلق نگه داشته و کلماتی مبهم، از دهانش که مدام باز و بسته میشد بیرون میریخت، اما او صدایی نمیشنید. مات و مبهوت به مربی خیره شده بود که خشمش از چروکهای نامنظم پیشانیاش بیرون میریخت و دماغ فرخوردهاش از شدت فریادهای غضبآلودش قرمزِ مایل به صورتی شده بود.
محو همین تصاویر بود که ناگهان روی جسم سختی فرود آمد. او را نشاندند گوشۀ کلاس روی فرشی که لوله شده بود. وقتی قرار گرفت و کمی ته دلش آرام شد خودش را جدا دید از بچههایی که نقاشی میکشیدند و مدادرنگی میان دستانشان این طرف و آن طرف میرفت. هر چه کرد نتوانست دفتر و مدادش را از کیف بیرون بکشد و حداقل آدمبرفی را بیاورد میان صفحۀ نقاشی.
برای اولین بار حجم عظیمی از تنهایی را حس کرد و تا پایان کلاس فقط و فقط به بچهها نگاه کرد و آرامآرام کیکهای مامان،که بوی سیب و دارچین میداد را توی دهان میگذاشت.
همین که وقت استراحت اعلام شد پرید بیرون. یا بهتر بگویم جهید. مثل خرگوش سفید و کوچکی که هیچوقت برایش نخریدند.
نور بود و آسمان آبی و صدای جیغ و داد بچههایی که به سمت تاب و سرسره یورش میبردند. حالا چیزی برای خوردن هم نداشت. منتظر بود صف تاب کوتاهتر شود و نوبت به او برسد که فکری پرید میان ذهنش.
بلند بچهها را صدا کرد :«بیاین مسابقه بدیم»
سکوت که مطلق شد ادامه داد. نگاهی به شهره انداخت که همچنان بالا و پایین میرفت و گاهی پاها و گاه هم سرش میان آبی آسمان نقش کوچکی میانداخت.
-«بیاین ببینیم کی میتونه از زیر تاب رد بشه. یعنی وقتی شهره رفت بالا ما از زیرش بپریم اون طرف»
همه گیج و منگ، خیره به او نگاه میکردند.
-« ببینین، اینطوری»
و خودش را انداخت زیر تاب و بعد از آن تنها چیزی که حس کرد درد بود و درد.
بعد از چند ثانیه سکوت، باز هم ولولهای میان بچهها راه افتاد و صدای نعرهها تا آسمان، که هنوز هم آبی بود میرفت. چشمهایش را به سختی باز کرد و سرش را میان دایرهای قرمز رنگ دید. وقتی بلندش کردند و روی صندلی نشست خون میان موهایش که موجدار بود و تا پایینِ کمرش میرسید، جریان داشت و از انتهای گیسوی افشانی که هیچوقت به بندشان نمیکرد قطرهقطره میافتاد.
چشمهایش سیاهی میرفت و درد میان جانش پیچیده بود. میشنید که میگفتند سه جا، سه جای سرش شکسته. جان نداشت که لبهایش را از هم باز کند.
نه میتوانست گریه کند و نه حرفی بزند. بلاتکلیف و تنها به قرمزیِ پاشیده شده روی زمین نگاه میکرد.
صدایی آشنا شنید. سرش را که برگرداند با دیدن خواهرش انگار جانی دوباره گرفت.
میخواست بلند شود اما جسم نحیفش انگار هزار کیلو شده و به صندلی چسبیده بود. انگشتهایی که میخواستند چنگ بیندازند بین خمیرها و آدمکی بسازند که در رؤیا میدید، به سختی از هم باز میشدند که بتواند به میلۀ کنار صندلی بیاویزد و بلند شود. سرد بود. تنش کرخت و رنگش به سفیدی میزد. لبخند روی صورتش ماسیده بود. فکر میکرد دارد چکه چکه آب میشود. مثل آدمبرفی.
مربی رو به خواهر گفت: «چه نسبتی باهاش داری»
نرگس، که خواهر بزرگترش بود، نه بزرگتر از لیلا، نگاهی به چهرۀ خونآلود او، که حالا با گل و خاک هم قاطی شده بود انداخت و گفت :«هیچی. مامانش نتونست بیاد. منو فرستاد. دختر همسایهمونه»
دردی که توی سرش میپیچید روان شد به سوی قلبش و آن گوشۀ اتاق و آن لحظه از روز غریبترین و کوفتیترین نقطۀ دنیا شد.
مربی گفت: «خب به مامانش بگو دیگه از فردا نیاردش»
پینوشت: داستانی واقعی از کودکی من است. شاید بعد از این ادامه داشته باشد، شاید هم نه.
بی نظیر و دلنشین. مرحبا به قلمت.
ممنون از تو که همراهی انقدر.
بسیارعالی،ازهمان اول حدس میزدم که درپایان باهمچنین پی نوشتی روبروشوم?
همیشه توصیفاتت از چهرهٔ آدمها برایم دلنشین و خواندنیست که بدون شک از تخیل سرشار و قدرت کلماتت نشئت میگیرد.
ممنونم از لطفت پریسای عزیزم. خیلی خوشحالم که اینجایی و من رو میخونی. یکی از دلایلش شاید این باشه که من به آدمها خیلی دقت میکنم و معمولا چهرهها خوب توی ذهنم میمونه.
عالی نوشتی زهرای عزیزم. قلمت همیشه نویسا
ممنونم سهیلا جان
خیلی خوب بود ولی آخرشو غصه ام گرفت
بسیار زیبا فضا را ایجاد کردید
پرداختن به جزئیات بطور کامل انجام شده و خواننده را ناخودآگاه به ادامهی داستان ترغیب میکند
قلمتان پایدار
ممنونم از همراهیتون جناب معاشرتی عزیز