سفر با ماشین زمان در دنیای ادبیات
تا بهحال جایی ندیدهام که به طور جدی به مقولۀ ادبیات و تأثیر آن بر رشد فردی و بهبود زندگی پرداخته شده باشد.
فکر میکنم ادبیات پایه و اساس زندگی است.
اگر جهان ادبیات ، شعر و قصه، را به مثابۀ ماشین زمان در نظر بگیریم، بیزمانی و بیمکانی از وجوه اصلی تشابه آنهاست.
همانطور که ماشین زمان به آنی ما را از جایی که هستیم به آینده یا گذشته میبرد، هر چه در قلمروِ ادبیات قرار میگیرد، از شعر و قصه و رمان، بدون اینکه از موقعیت فعلی خودمان خارج شویم، ما را در سرزمینهای دور و نزدیک، در هر زمانی که بخواهیم جای میدهد.
سفر با ماشین زمان به ما این قدرت را میدهد تا وارد زندگی شخصیتهایی شویم که در دنیای واقعی ممکن است هیچگاه با آنها برخورد نکنیم و به همین ترتیب ادبیات نیز مرزها را میشکافد و زمان را نادیده میگیرد.
با خواندن شعر یا قصه میتوان به هر جای دنیا پا گذاشت و زندگی را دید. به جای آدمها نفس کشید و با غم آنها اشک ریخت و با شادیشان لبخند زد.
من وقتی قصه میخوانم گاهی جای مردِ قصه با دودِ سیگار همراه میشوم، زن را درد میکشم، پابهپای کودک میدوم و اندوهِ دلِ مادربزرگ را به جان میخرم.
ماشین زمان که داشته باشیم در یک جعبۀ آهنی مینشینیم و این طرف و آن طرف میرویم.
ادبیات ما را با کلمات به سفر میبرد و حرفها سنگریزههای جادهای هستند که پا در آن میگذاریم.
در این حالت میتوان گفت نویسندگان نیز مانند مورخان سیر تحولات جامعه و دنیا را چه مستقیم و چه غیر مستقیم در لابهلای قصهها به تصویر میکشند.
شگفتی این سفرهای کاغذی همین پا از حصار خود بیرون گذاشتن و رها شدن، و درکِ تلخیها و شیرینیهای زندگی است. وقتی فارغ از هیاهو و پلشتیهای دنیا همسفر میشویم با واژههایی که دستمان را میگیرند و قلبمان را التیام میدهند دیگر ملال و آشفتگی فرصتی برای ابراز وجود پیدا نمیکند.
من به ادبیات عشق میورزم و همیشه این گفتۀ یوسا را با خودم تکرار میکنم:
«دنیای بدون ادبیات، دنیای بیتمدن، بیبهره از حساسیت و ناپخته در سخن گفتن، جاهل و غریزی، خامکار در شور و شرِ عشق، این کابوسی که برای شما تصویر میکنم، مهمترین خصلتش، سازگاری و تن دادنِ انسان به قدرت است…. در این دنیا یکنواختیِ خردکنندۀ زندگی با ظلمتِ شومِ بدبینی همراه خواهد شد، و با این احساس که زندگیِ انسانی همان است که باید باشد و همواره چنین خواهد بود، هیچکس و هیچچیز قادر به تغییر آن نیست.»