جدی گرفتن رؤیاها
نوشتۀ آخر وبلاگ قبلیام را خیلی دوست دارم و گاهی برای مرور دوران نوجوانیام آن را میخوانم. افسوس که بلاگفا طی اقدامی ناگهانی، چند سال ذوق و شوقی که با کلمهها روی صفحۀ مانیتور تخلیه میشد را از بین برد. هر چند حالا شاید ارزشی نداشته باشند و حتی خندهدار به نظر برسند اما همۀ روزهای نوجوانیام را یادآور میشوند. چه همان دورانی که کامپیوتر نداشتم و برای پستهای وبلاگ راهی کافینت میشدم چه بعد از آن که توی خانه به عشق بهروز کردن آن تکالیف مدرسهام روی زمین میماند.
بخش انتهایی آخرین پست را اینطور نوشتهام:
«تنها هنرم خیالبافیهای وحشتناک است، همین که شبها قبل از خواب یا توی تنهاییام به این فکر میکنم که چه چیزی مرا به مرگ متصل میکند؛ گاهی همان پشهای که موقع خندیدن قورت دادم آنقدر خونم را از درون میخورد که تمام میشوم، گاهی بختک روی سینهام میافتد و خفهام میکند،گاهی بچههای همان مارهایی که سرشان را با قیچی بریدم آنقدر مرا نیش میزنند تا انتقام مادرانشان را بگیرن، یا همان زنبوری که هیچوقت مرا نیش نزد برود توی دماغم و با ضربهای مرا به آن دنیا بفرستد، مارمولکهایی بودند که شکمشان را پاره کردم، بچه داشتند، شاید روزی توی گوشم بروند و مغزم را بجوند…
گاهی هم همان مردی که چشمان قرمزی دارد و شبها پشت پنجره مرا نگاه میکند مرا به مرگ متصل میکند.
کسی چه میداند، شاید یک روز همین دختر سرگردان و ناامید که با موی ژولیده و چشمانی خسته تق و تق انگشتانش را به دکمههای صفحه کلید میزند یک نویسندۀ بزرگ شود، نویسندۀ داستانهای تخیلیِ وحشتناک!!!»
دلم میخواست نویسنده باشم اما برای آن غیر از کتاب خواندن تلاش زیادی نمیکردم. حتی خواندن کتاب هم در مسیر نوشتن نبود که بعداً از مزایای آن بهرهمند شدم. اما این رؤیای کودکی که گاه در قالب داستانهای کوتاه و اغلب اوقات با نوشتن نامه خودش را نشان میداد یک گوشۀ ذهن من ماند.
مدرسه رفتم و ریاضی فیزیک خواندم اما نوشتن هنوز همانجا برای خودش نشسته بود. دانشگاه و اقتصاد هم نتوانست آن را محو کند. یک آرزوی دیرینه که گرد و غبار فراموشی روی آن نشسته بود آنقدر سمج و مصر سر جای خود ماند تا یک روز که فکرش را هم نمیکردم بلند شد، خودش را تکاند و تمام قد میان زندگیام ایستاد.
رؤیایی که آن را پس میزدم و همیشه در حاشیه بود حالا روز و شبهای مرا ساخته، طوری که برای رسیدن به صفحۀ سفید کاغذ همیشه بیتابم.
اینجا میخواهم بگویم نگذاریم رؤیاهایمان در پسلۀ ذهن بمانند و میان هزارتوی آن راهی برای عرض اندام پیدا نکنند.
جدی گرفتن رؤیاها قدرتشان را چند برابر میکند و به آنها مجال ظهور میدهد.
اگر به آنها پر و بال بدهیم شاید دیگر رویایی ناتمام باقی نماند.
اگر به آنها پر و بال بدهیم شاید دیگر رویایی ناتمام باقی نماند.
به نظرم هرقدرهم به رویاهامان پروبال بدهیم،بازهم بعضی هایشان ناتمام باقی خواهندماند.البته این مهم نیست،مهم اینست که بادست خودمان آنهارا زنده به گورنکنیم.
اماازناتمام ماندن یک رویابدترهم هست،اینکه به رویایی برسی وازآن لذت نبری وبفهمی اصلاازاول رویای خودت نبوده است! بلکه چیزیست که جامعه واطرافیان آنرایک عمردرذهنت رویایی جلوه داده بودند. یادآهنگ فوق العاده مرثیه ای برای یک رویاافتادم.
قطعا نمیشه که به همه رویاها رسید اما میشه اونهایی که توی مسیرمون قرار دارن رو جدی گرفت.
ممنون از شما