تاکسی خوانی
عجله نداشتم و ترافیک کلافهام نکرده بود. از ایستگاه مترو حقانی به سمت میدان ونک میرفتیم و در همین مسیر کوتاه ترافیک عجیب و غریبی را تجربه کردم. راننده ناراحت بود و با لهجه خیلی شیرین کردی غر میزد.
کتاب “شیب” ست گادین و “هشت داستان” ابراهیم گلستان توی کیفم بود. برای اینکه به ترافیک فکر نکنم شروع به ورق زدن آنها کردم. گاهی شیب و گاهی قصهها.
همزمان لیلا فروهر میخواند و راننده با خودش حرف میزد. شاید هم با من، که نمیشنیدم.
پرسید: مگه تابستون نیست؟
گفتم: بله
+مدرسهها تعطیله که.
-بله تعطیله.
+ پس درسِ چی میخونی؟
-درس نمیخونم.
کنجکاوتر و با تعجب پرسید: پس این چیه دستت؟
گفتم قصه میخونم.
یک هو چشمهایش برق زد و گفت من اصلاً مسافری نداشتهام که توی تاکسی کتاب بخواند. همه یا با تلفن حرف میزنند یا سرشان توی گوشی است یا هندزفری را چپاندهاند توی گوششان. تو اولین کسی هستی که داری توی ماشین من کتاب میخوانی آن هم قصه.
البته من هم همیشه توی ماشین یا اتوبوس و مترو کتاب نمیخوانم. نمیگویم آهنگ گوش نمیدهم یا سرم را توی گوشی نبردهام. ولی برای کلافه نشدن از ترافیک یا حداقل تلف نشدن وقت، گزینۀ خیلی مناسبتری است. این را میگویم چون موارد دیگر را هم تجربه کردهام.
از این همه تعجبِ او تعجب کردم. ولی آنقدر کِیف کرد که مرا نه تا میدان ونک، که تا درب دانشگاه رساند و حتی کرایه مسیر دوم را هم نگرفت.
این هم دستاورد کتابخوانی من در تاکسی بود!
فکر میکردم ترافیک، حتی اگه عجله همنداشته باشیم، باید کلافه کننده و به اصطلاح روی اعصاب باشد. ولی به گمانم، کتابخوانی گزینه مناسبی است.
با این حال احساس میکنم ترافیکبرای من در هر صورت کلافه کننده باشه. برای همین ترجیح میدهم همون چنددقیقه مطالعه رو توی یه جای آرومتجربه کنم و نگران زود رسیدن به مقصد نباشم.
خب به هر طریقی می تونیم شرایطی که کنترلش از دستمون خارجه رو اذت بخش کنیم. شاید کتابخوانی توی ترافیک بتونه از شدت کلافگی کم کنه.