دوازده سالگی
هانیه عزیزم
میدانم که این نوشته را هرگز نخواهی خواند و حتما زمانی که من تق و تق انگشتانم را به دکمههای کیبورد میزنم تا از نگرانیهایم بنویسم تو یا خوابیدهای، یا گوشهای داری آنلاین فیلم میبینی یا دستهایت را زیر چانهات زدی و به نقطهای دور خیره شدی.
این روزها مدام به تو فکر میکنم. به تو که همین چند روز پیش دوازده ساله شدی ولی برقِ شادی و شور دخترانه در چشمانت نیست. هیجان و شیطنت نوجوانی در وجودت نیست و سرد و کرخت ماندهای.
عزیزم
میدانم شاید هیچوقت عمۀ خوبی نبودهام در حالی که سعی کردم باشم و برای اوج گرفتنِ تو از جان و دل مایه بگذارم.
حالا از هزارکیلومتر فاصله برای تو مینویسم که پارۀ تن منی.
کاش به جای اینکه روزها و لحظههایت را پای ماهواره و کلیپهای بدرد نخور تلگرام هدر بدهی کمی کتاب بخوانی. که ذهن تو رشد کند. که از دنیای بیرون بدانی و بال و پر بگیری. که بزرگ فکر کنی و اعتماد به نفس داشته باشی. حرف بزنی و از جلو رفتن نترسی.
از کتابخانۀ پدرت شروع کن. آن را زیر و رو کن و آنچه میخواهی پیدا کن.
برای بزرگ شدن عجله نکن که به لباس عروس و کفش پاشنه بلند و چه و چه برسی به جای اینها مراقب روح و روان خود باش. ورزش کن و به خودت اهمیت بده. به موقع بچگی کن و وقتی بزرگ شدی به جای اینکه به قد و بالای خود ببالی به انسانیت و هویت و روح بزرگ خود افتخار کن.
مستقل باش. از همین حالا تمرین کن به استقلال فکری، عاطفی و در نهایت مادی برسی. روی پای خودت بایست و برای بهبود شخصیت خود تلاش کن.
انتخاب کن. از انتخاب هایت نترس و برای رسیدن به هدفت بجنگ.
در جمع باش اما با جمع همراه نشو. دوستان زیادی داشته باش نه برای اینکه دور و بر خودت را شلوغ کنی که در کنار آنها رشد کنی و یک قدم بالاتر بروی.
شعر بخوان. سعدی، حافظ، وحشی و بیدل و … نترس از اینکه میگویند شعر تو را حساس و شکننده میکند. شعر تو را عمیق و لطیف میکند و احساست را پرورش میدهد.
هانیه، بخند. بلند بلند بخند. بگذار خنده قلب تو را جلا بدهد. به یاد کودکیهایت که با هم ” خندهبازی ” میکردیم و هر که از شدت خنده بیهوش میشد برنده بود، بخند.
دلم میخواهد وقتی تو را دیدم ساعتها برایم از تابستانی پُر بار حرف بزنی نه از روزهایی سرد و بی روح که به بطالت گذشت.
کمکم همه این موارد را برایت مفصل می نویسم.
چقدر زیبا و از ته دل ツ
۱۲ سالگی … سن غم انگیزی برای من بود .. طعمی از جنس تلخی !
هیچوقت کودکی را به پایان نرساندم…
دوست داشتم کتاب بخوانم اما یا کتابی مناسب نداشتم و یا نمیتوانستم..
دوست داشتم انشا بنویسم اما قلم در دستم نمی ماند..!!
یادش بخیر عاشق انشا بودم اما افسوس که هیچوقت توسط معلم های انشا راهنمایی نشدم…
خوش به حال هانیه ، چه عمه خوبی .. و چه سن خوبی♥
زهرا جان به نظرم شما میتونی روش های جذاب و خلاقانه بیافرینی تا هانیه ی عزیز مسیر درست رو پیدا کنه..
با آرزوی سلامتی برای شما و هانیه جان♥♥
تیرا جان
برای رسیدن به چیزهایی که گفتی و دوستداشتنیهات هیچ وقت دیر نیست.
ممنون بابت پیشنهادت. برای همراهی با هانیه دارم تلاش میکنم حتی از راه دور.
بله دیر نیست
اگرچه نمی شود کودکی را شروع کرد اما می توان مثل کودک یادگرفت ..پرسش کرد.. ناراحتی ها را فراموش کرد و یک دل کودکانه داشت ..
اگر ابتکار و روش خلاقانه به کار بردی با ما هم درمیون بذار
و کودکانه شاد بود.
حتما تیرا جان
موفق باشی دوست خوبم