توی مدرسه شعرها را برایمان معنی میکردند و از همانها امتحان میگرفتند و اگر با گفتۀ معلم مطابقت نداشت نمرهای نمیگرفتیم.
همین باعث شد فکر کنیم شعر را باید معنی کنیم.
اصلاً معنی کردن شعر یعنی چه؟
5/5 (2) پیاده، تاریکی خیابان را قدم میزدم و فکر میکردم. توی دلم با کلمات جشن گرفته بودم اما تصور انجام کاری که جز ملال برایم چیزی ندارد آزارم میداد. چرا ملال؟ همینکه مینشینم پای کار دلم میخواهد شعر بخوانم، کانال را بهروز کنم، کتابهایم را ورق بزنم، هزار کلمهها را بنویسم. آرام و قرار
نمیدانم چهکار کنم؟ نمیدانم چرا اینطوری شد؟ نمیدانم… با مرور هزار کلمهها متوجه شدم بعد از توضیح مفصل یک موضوع مینویسم «نمیدانم چهکار کنم؟» بااینکه سطرهای قبلی به شرح و بسط مسئلهای اختصاص داده شده که میدانم باید چه شود و به کجا برسد. یک سؤال ساده چنان با من همنشین شده که بیربط و
+اسمشو بذاریم عقیل -نه عربی اصلاً، اصیل ایرانی +پس بذار گشتاسب -خودتو مسخره کن، قدیمی هم نه… تمام هموغممان این است که زبان فارسی را پاس بداریم. کلمههای عربی و انگلیسی و فرانسه و ترکی و… هر چیز دیگری که وارد این زبان شیرین و دلچسب شده را دور بریزیم و اصلاً نابود کنیم که
زندهگی برایم نامأنوس است از بس زندگی دیدهام. یا مگر میشود نوشت سنگ لاخ وقتی سنگلاخ باید باشد؟ حرف نیمفاصله و هکسره و بقیه را هم که نزن. حساسیت من به کلمهها و علاقهام به ویرایش را تقریباً تمام اطرافیانم میدانند از بس مثل معلم املا چشمم تیز است و شاخکهایم چرخان در هوا
کهشکان بیستاره: «سلام، میشه راجع به متن من نظر بدین» b.n123: «سلام، خوبی؟» (: «سلام زهرا منو یادت میاد؟» و…. تقریباً هر روز پیامهایی دارم از آدمهایی بدون اسم و تصویر مشخص که یا مرا میشناسند یا نه اما من هیچکدام را به خاطر نمیآورم. یعنی نشانه و شاخصی برای یادآوری وجود ندارد. من از
از دوران نوجوانی به خاطر اینکه شعر زیاد میخواندم و به موسیقی هم علاقۀ زیادی داشتم خیلی از متنهایی که میخواستم بنویسم را بهطور ناخودآگاه یا گاهی هم به خاطر لذتی که برایم داشت، و هنوز هم دارد، بهصورت موزون مینوشتم. بعضی اوقات برای دوستان و معلمهایم میخواندم و تشویق میشدم. آن روزها از شدت
این روزها همه به دنبال مدیریت زمان هستیم و کاهش اتلاف وقت. در کمترین زمان ممکن غذا میخوریم، وقت کتاب خواندن نداریم، به دیدار یکدیگر نمیرویم و همیشه عجله داریم. در حال دویدنیم و به هیچ جایی هم نمیرسیم. علاوه بر این بلای بیحوصلگی و تنبلی هم به جانمان افتاده و کمکم رسوخ کرده