نویسنده: زهرا شریفی

جرئت متفاوت بودن

برایم نوشت: اگر کنکور دکتری قبول نشوم همه مرا زیر سؤال می‌برند. برایش نوشتم: چه اهمیتی دارد؟ تو قرار نیست مطابق میل و خواستۀ دیگران زندگی کنی. مهم این است که تو باهوش، پرتلاش و فوق‌العاده‌ای. همۀ ما همین‌طوری هستیم. آدم‌هایی با ویژگی‌های شگفت‌انگیز. چرا اجازه ندهیم این خصوصیت‌ها نقطۀ شروع و پایۀ زندگی ما

اهمیت مهارت‌های نرم و راه‌هایی برای تقویت آن‌ها

در دوره‌ای که ما زندگی می‌کنیم تغییرها با سرعت بیشتری صورت می‌گیرند و شتاب بیشتری دارند. ازآنجاکه همه‌چیز از کسب‌وکارهای بزرگ گرفته تا یک خریدوفروش کوچک و ساده به سمت اجتماعی شدن پیش می‌روند. اینجاست که اهمیت مهارت‌های نرم روزبه‌روز افزایش می‌یابد. این روزها آدم‌های موفق در هر حرفه‌ای را که ازنظر می‌گذرانم متوجه می‌شوم

شعر، آخرین شفای اندوه آدمی

همه‌چیز روی نوک انگشتمان قرار دارد. از خواب که بیدار می‌شویم همین‌که با انگشت ضربه‌ای روی صفحه بزنیم بمباران می‌شویم. ذهن ما فعال‌تر از همیشه است اما حافظه‌مان را سپرده‌ایم به گوشی‌ها و کامپیوترها. حالا حتی مجالی نداریم که گاهی به ذهنمان استراحت بدهیم و اندکی رهایش بگذاریم ازآنچه شبانه‌روز بر سرش آوار می‌شود. ما

آشپزی چه ربطی به نوشتن دارد؟

دیروز بعد از تمام شدن یک نشست ادبی پربار، خیابان فلسطین را به سمت انقلاب پیاده می‌آمدم که ناخودآگاه گوشی‌ام را برداشتم و به پدرم زنگ زدم تا ازآنچه در جلسه گذشت با او حرف بزنم. با شور و هیجان زیاد گفتم می‌خواهم کتاب بخرم تا شادی این بحث بیشتر به جانم بنشیند. بابا به

نویسندۀ خلاق چه‌کار می‌کند؟

وقتی می‌گویم نویسنده فقط از آن‌هایی حرف نمی‌زنم که روز و شب خودشان را توی اتاق حبس کرده‌اند و تنها به نوشتن مشغول‌اند. تصوری که شاید خیلی از ما داریم. از کسانی می‌گویم که با کلمه‌ها زندگی می‌کنند. هرجایی که پا می‌گذارند واژه را در آغوش می‌گیرند. درخت را، گل را، باد و طوفان را

بازی با زاویۀ دید چطور نوشتن را برای شما لذت‌بخش می‌کند؟

کتاب «درک یک پایان»، اثر جولین بارنز را که می‌خواندم ناخودآگاه ذهنم با زاویۀ دید نویسنده درگیر شد. البته در این رمان بازی با زاویۀ دید وجود ندارد اما دلم خواست بعضی از قسمت‌های آن را با نگاه دیگری بنویسم. مثلاً در این قصه که راوی اول‌شخص است، سعی کنم دوم و سوم شخص را

قدرت یادگیری دائمی

گاهی خیلی از ما بعد از تمام شدن درس و دانشگاه، مدرکمان را دست می‌گیریم و گوشه‌ای می‌نشینیم به امید یک کار درست‌ودرمان. فکر می‌کنیم دیگر هر چه بود در همان سال‌ها تمام شد. اگر بخواهیم متناسب با رشته‌ای که در آن تحصیل کرده‌ایم کار کنیم، بازهم آنچه در دانشگاه به ما یاد می‌دهند کافی

مهارتی که هیچ‌کس به ما نیاموخت

خانۀ ما همیشه شلوغ بود. وقتی زنگ تعطیلی مدرسه توی گوشم می‌پیچید آرزو می‌کردم وقتی وارد خانه می‌شوم جز کفش‌های خودمان، کفش‌های رنگارنگ دیگری را پشت در نبینم. نه اینکه از مهمان و رفت‌وآمد بدم بیاید؛ اما دلم می‌خواست روزهایی را هم فقط خانواده باشیم و بس. در آن روزها توی انباری برای خودم گوشه‌ای

چگونه‌ نوشته‌هایمان را صیقل بزنیم تا خواندنی‌تر شوند؟

گاهی فکر می‌کنیم وقتی تمام توانمان برای نوشتن جمع شد و قدرتِ گرفتنِ قلم توی دست‌هایمان را پیدا کردیم، زمانی که اعتمادبه‌نفسمان بالا رفت و ترسمان از صفحۀ سفید ریخت و اولین پیش‌نویس شعر، مقاله، پست وبلاگ، داستان، رمان یا هر نوشتۀ دیگری شکل گرفت و کلمه‌ها کنار هم جا خوش کردند دیگر کار تمام

اگر می‌خواهید داستان‌گوی خوبی باشید…

پدرم خیلی کم‌حرف می‌زند. گاهی حتی باید آن‌قدر سؤال بپرسی تا دهانش به کلامی باز شود. معمولاً آرام گوشه‌ای می‌نشیند یا کتاب می‌خواند یا به حل جدول مشغول می‌شود. اما گاهی که خودجوش شروع می‌کند به حرف زدن و از قدیم و جدید خاطراتی را می‌گوید به‌هیچ‌عنوان نمی‌توان نگاه از او برگرفت و به کاری