با خودم زیاد حرف میزنم. هیچوقت هم از این موضوع خجالت نکشیدهام. زمانی که ذهنم مشغول است و مسئلهای فکرم را درگیر کرده تندتر حرف میزنم و خدا میداند چهها که نمیگویم با خودم. زمانی که با خودم حرف نمیزنم مثل ورزشکاری هستم که ورزش نکند یا خوشنویسی که قلم توی دستش نمیچرخد. به
میگویند رونویسی از آثار بزرگان برای مشقِ نویسندگی چقدر خاصیت دارد و هر چه بیشتر از نوشتهها کپی بردارید سبک و قلم و روح آن در تنتان جاریتر میشود. من هم موافقم با این کار و خیلی هم حس خوبی میدهد. مثلاً وقتی «گدا»ی غلامحسین ساعدی را نوشتم تازه فهمیدم چه بوده و چه شده
هانیۀ عزیزم یک وقتهایی که سؤال میپرسی از من و میگویم کمی فکر کن، نرم نرم اشک میریزی و اظهار میکنی که بلد نیستی. نه اینکه جواب سؤال را ندانی تو در واقع فکر کردن را بلد نیستی. چیزی که به تو یاد ندادهاند و یاد هم نمیدهند هیچ کجا. میان جمع و تفریق و
«هر کلمه یک چمدان است که ما ایدهای را در آن میگذاریم، و سپس آن را به شخص دیگری انتقال میدهیم.» -ناشناس نوشت: «تنبل شدی» جا خوردم چون تنبلی برایم معنی ندارد و این واژه برای لحظهای مرا به فکر فرو برد. همین ماجرای ساده من را بر آن داشت تا از کلمهها بنویسم، به