ماه: دی ۱۳۹۶

من کز وطن سفر نَگُزیدم به عمر خویش

  سفر نمی‌روم. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم تعداد سفرهایی که در این سال‌ها رفته‌ام به انگشتان دست نمی‌رسد و برای این کار هیچ دلیل و قصه‌ای ندارم. فقط هیچ‌وقت پیش نیامده دلم سفر بخواهد مگر اینکه دلتنگ دوستی باشم و او از من دور و من بخواهم جاده‌ای طی کنم برای دیدنش. بی‌اعتنا به

چرا خواندن نمایشنامه مهم است؟

برای رفتن به خانۀ آدم‌های کتاب‌خوان، یا حداقل آن‌ها که کتابخانه‌ای هرچند کوچک دارند اشتیاق بیشتری دارم. دیروز که مهمانِ برادرم بودم از میان کتاب‌ها «عروسی خون» اثر فردریکو گارسیا لورکا را برداشتم و شروع کردم به خواندن. دلیل اصلی و اولیۀ انتخاب این نمایشنامه این بود که به خاطر حجم کم آن در مدت‌زمان

گوگل چه کمکی به ما می‌کند؟

چشممان که به «کام کوآت» افتاد گفت اولین بار در جستجوی اینترنتی به کام کوآت رسیدم و دربارۀ آن یک مطلب عریض و طویل هم نوشته‌ام بدون اینکه حتی آن را چشیده باشم. دوست نویسنده‌ام وقتی از سرچ در گوگل و رسیدن به چیزی که تابه‌حال ندیده گفت چشم‌هایش برق می‌زد. برای من که همیشه

گریزِ دلنشین

وقتی تنها، عصبانی، آشفته، بی‌قرار و خسته‌ام یا چیزی مرا از حالت عادی زندگی خارج می‌کند به‌شدت پُرخوان می‌شوم. تنها چیزی که می‌تواند مرا آرام کند خواندن بی‌وقفۀ کتاب است. غوطه‌ور شدن در دریای رمان‌های مختلف و درگیر شدن با قصه‌ها کاری با من می‌کند که انگار تمام تألمات درونی‌ام به‌یک‌باره فرومی‌نشیند و می‌توانم آزاد

نمادگرایی و جایگاه آن در ادبیات فارسی

پایش که به لیوان خورد و همۀ آب آن روی دفترم ریخت بدون توجه به عصبانیت من خنده‌ای بلند سر داد و گفت: «آبه دیگه، روشناییه» وقتی کاغذها را بالا گرفتم و توی هوا چرخاندم داد زد: «عاشق شدی بلا؟» گفتم نه. گفت: «پس اون قلب قرمز چیه بالای دفترت کشیدی؟» در فرهنگ ما همواره

از تجربه کردن نترس

چند سال متوالی برای گویندگی تلاش کردم و هر تمرین و سختی و مرارتی که داشت را به جان خریدم. ساعت‌ها جلوی آینه می‌ایستادم و آاااا و اوووو و ایییی می‌گفتم و دهانم را اندازۀ کف دستم باز می‌کردم تا کلمات و حروف خوب خودشان را جا بیندازند و از حنجره‌ام صداهای نو بیرون بریزد.

مادر! را نبینید

فیلم خوب که می‌بینم دلم می‌گیرد از اینکه خودم را سال‌ها از تماشای بعضی فیلم‌های حیرت‌آور محروم کرده‌ام. اما حالا که به فیلم دیدن روی آورده‌ام دلم می‌خواهد فقط آن‌هایی را ببینم که وقتی تیتراژ پایانی پخش شد آن قدر هیجان به جانم بنشیند که وعدۀ دوباره دیدنش را به خودم بدهم. دو شب پیش

آیا ساده‌نویسی مشکل است؟

مشغول خواندن نوشتۀ یکی از دوستانم بودم که این نکته به ذهنم رسید: چرا در تلاشیم که متن خود را سرشار کنیم از آرایه‌ها و کلمات عجیب‌وغریب؟ شاید در ذهنمان این می‌گذرد که هر چه شاعرانه‌تر، زیباتر. گاهی می‌پنداریم اگر شاعرانه‌ بنویسیم متن زیبا و جذابی خواهیم داشت. درحالی‌که وقتی تمام متن ما را آرایه‌ها

ما آدم‌های بی‌هویت

کهشکان بی‌ستاره: «سلام، میشه راجع به متن من نظر بدین» b.n123: «سلام، خوبی؟» (: «سلام زهرا منو یادت میاد؟» و…. تقریباً هر روز پیام‌هایی دارم از آدم‌هایی بدون اسم و تصویر مشخص که یا مرا می‌شناسند یا نه اما من هیچ‌کدام را به خاطر نمی‌آورم. یعنی نشانه و شاخصی برای یادآوری وجود ندارد. من از

نامه‌هایی که خوانده‌ام

  علاقۀ من به نامه نوشتن تقریباً مشخص است حتی از همین پست‌های وبلاگ. اما یکی از لذت‌های زندگی‌ام خواندن نامه‌های دیگران است. آنچه صمیمت‌ها، عشق‌ها، نگرانی‌ها و حتی دلخوری و کدورت‌ها را از طریق کاغذی مهروموم‌شده به دست دیگری می‌رساند. گاهی این نوشته‌ها بخشی از وجود آدمی است و بدون آن‌ها انگار اویی که