از دوران کودکی با خودم زیاد حرف میزدم، شاید هم از زمانی که زبان باز کردم، هنوز هم وقتی این حجم حرف زدن مرا راضی نمیکند صدای خودم را ضبط میکنم و آن را هم میشنوم. یعنی تنهایی یک گفتگوی دو نفره شکل میدهم. همیشه جایی که حس میکردم کسی نیست که حرفهای مرا بفهمد شروع
وقتی شعرهای کهن را میخوانم با خودم میگویم چه سوز وگداز، و عشق و شوری از جهان کم میشد اگر که سعدی پیام نمیداد «بیا خوشم میدار» و دلبر با «من خوشم بی تو» تلخی به جانش نمیریخت. یا اگر سنایی خون دل از دیده روان نمیکرد از جواب مَرّ و سخت یار؟ هر
پدرم وقتی درختهای خانه را هرس میکرد زیر لب شعر میخواند، با هر کلمهای که از دهانش خارج میشد یک بار قیچی را به هم میکوبید و یک شاخۀ خشک از درخت میافتاد. هنوز هم وقتی آرامآرام توی حیاط کوچکمان قدم میزند زمزمه میکند با خودش آنچه از حافظ و سعدی و مولانا در ذهن
همیشه با خودم فکر میکردم رابطهها متر و معیاری ندارند. همین که دو طرف از هم توقعی نداشته باشند، البته انتظارات خارج از چهارچوب، کافی است و دوستیها به این شکل میتوانند تا ابد پایدار و جاری بمانند. مدتی است به شکل دوستیهای خودم نگاه میکنم و هر کدام که برایم ارزشمند است را از
نوشتن با زاویۀ دید سوم شخص را به شدت دوست دارم و همیشه به دنبال فضایی هستم تا بتوانم به این صورت بنویسم یا حتی حرف بزنم. بیشتر تمرینها هم در مورد خودم بوده و هست. قبلاً گفته بودم که مینشینم و پشت سر خودم حرف میزنم(+) اما مدتی است که به توصیف
نمیدانم نصرت رحمانی را از کی و کجا میشناسم و چه موقع به خواندن اشعارش روی آوردم. تنها چیزی که در ذهن دارم کتابخانۀ نه چندان بزرگ خانه بود که در هر ردیف آن کتابی از رحمانی به چشم میخورد و من هم میخواندم، فارغ از اینکه بدانم چه میگوید و چه چیزی میان
«خنده یک زبان جهانی است. پدیدهایست منحصربهفرد که در هر فرهنگی اتفاق میافتد و به شما کمک میکند که با تأکید بر اشتراکات به فراتر از مرزهای فرهنگی بروید.» -ناشناس گاهی فکر میکنیم شاد بودن خیلی سخت است و دیر به دست میآید. چرا؟ چون شادی ما وابسته است به عوامل بیرونی، وابسته
چرا کتابهای ادبی همواره مغفول ماندهاند؟ ادبیات دنیای شگفتانگیز و پیچیدهای است که ساده مینماید. غریب نیست اما آدمها با آن غریبه اند. نه اینکه نخواهند بخوانند اما نمیدانند که رمان و قصه هم میتواند در زندگی فردی تأثیر بگذارد و به ایجاد و حفظ رابطهها کمک کند. ما برای اینکه بتوانیم شخصیت خود
«مامان دلش نمیخواهد من کارخانۀ حبابسازی داشته باشم؛ چون ترکیدن حبابها روی فرش هم کثیفکاری است و هم بوی بدی راه میاندازد، از فردا کارخانه به حیاط منتقل میشود شاید مامان دیگر چیزی نگوید» «سمانه با من بازی نمیکند؛ چون نمیتواند مثل من بدود شاید باید کمتر بدوم» «نرگس دوست ندارد من به رنگ