در پست راهی برای درک بهتر شعر نوشتهام: «نثر، یعنی پراکنده. گونهای از زبان است که تنها متکی به قواعد زبانی (قواعد واژگانی و قواعد نحوی) باشد و هیچقاعدۀ دیگری از قبیل قواعد بیانی(تشبیه، استعاره، مجاز، کنایه و فروع آنها)، قواعد بدیعی( صنایع و آرایههای ادبی منهای آنچه به حوزۀ صنایع بیان مربوط است) و
پیشنوشت: چند روز پیش در نشست نقد و بررسی کتاب بوقلمان، در محفل دگرخند، اسماعیلی امینی در خصوص معیارهای ارزیابی یک متن طنز صحبت کرد. از آنجا که این مبحث برای من خیلی جذاب و شنیدنی بود برداشت و فهم خودم از صحبتهای ایشان را نوشتهام شاید برای شما هم خواندنی باشد. اصل مطلب: حرف مردم
باید یک طرح مینوشتم برای مجلهای که قرار بود همکاری کنم با آنها. طرحی برای توسعه. تازه وارد این فضا شده بودم و اصلاً هیچ ذهنیت و پیشزمینهای نداشتم. شروع کردم به جستوجو و چرخیدن میان کارهای مشابه اما هر چه بیشتر میگذشت سردرگمتر میشدم. مینوشتم و تأیید نمیشد. وقتی ماجرا را برای رفیقی که
معلم که سر کلاس حرف میزد به تأثیر حرکت دهانش روی گوشهایش دقت میکردم، موقعِ خنده چند تا چروک دور لبهایش شکل میگیرد، وقتی عصبانی است چشمهایش فرو میرود یا از حدقه بیرون میزند، ابروها چقدر تابهتا میشوند اخم که نقش میبندد به چهرهاش، یا اینکه وقتی با گچ مینویسد انگشتهایش را چطور تکان میدهد.
نوشته بودم: «صدای قشقشِ سنگریزهها» نوشت: «سنگها مگر میگویند قشقش؟» نمیدانم از کی و کجا و چطور بود که به صداهایی که اشیا میسازند، بخصوص در برخورد با هم حساس شدم. مثل همین صدای سنگها زیر پا، یا وقتی باد توی درختها میپیچد و هورهور میکند، صدای وور وورِ شانۀ پلاستیکی که مامان میان موهایم
شعر رستاخیز کلمههاست. -ویکتور شِکلُوْسکی در پست «راهی برای درک شعر» نوشته بودم که شعر در لغت به معنی دانش و فهم و ادراک است که چامه، سرود، سخن و چکامه نیز خوانده شده و در تعریف شعر گفتهاند که: «کلامی است موزون و مقفی که دارای معنی باشد.» عنصر خیال در شعر پررنگ است. در
«تجربه به من آموخته که حتی با ارزشترین خاطرات با گذشت زمان محو میشوند.» -نیکلاس اسپارکس من آدم خاطرهبازی هستم. مدام آنها را مرور میکنم، البته هر کدام را که دوست دارم و حس خوبی به من میدهد یا اینکه تلنگری است برای تصمیمگیریهای بعدی. از دوران کودکی هر چه برایم اتفاق میافتاد را مینوشتم
قدم اول را که برداشت صدای سنگریزهها دلش را لرزاند، دوم، سوم… همینطور پیش میرفت و قِشقِش صدا توی گوشش میپیچید. سرعت گامهایش که زیاد شد انگار ریگها زیر پایش، مثل زنجیرهای فلزی که مدام به هم میخوردند فریاد میزدند. مادرش دواندوان پشت سرش میآمد و توی کیفش خوراکی میریخت و سفارش میکرد که دو
تا بهحال جایی ندیدهام که به طور جدی به مقولۀ ادبیات و تأثیر آن بر رشد فردی و بهبود زندگی پرداخته شده باشد. فکر میکنم ادبیات پایه و اساس زندگی است. اگر جهان ادبیات ، شعر و قصه، را به مثابۀ ماشین زمان در نظر بگیریم، بیزمانی و بیمکانی از وجوه اصلی تشابه آنهاست. همانطور
مدرسۀ نویسندگی به همت شاهین کلانتری راه اندازی شد. از آنجا که شاهد روند شکلگیری و به بار نشستن آن بودم میدانم که دنیایی از ذوق و هیجان به همراه ایدههای ناب پشت این مدرسۀ کوچک است و همینهاست که مرا شگفتزده میکند. همراهی با کلاسهای قدرت نویسندگی دلم را به دوره های آنلاین گرمتر