دسته: مسیر من

نمی‌توانی «نه» بگویی؟

شاید نباید بله را می‌گفتم اما گفتم و این تازه شروع ماجرا بود. غذا که می‌خوردم فکر می‌کردم حالا که هفته‌ای سه چهار ساعتم را باید بگذارم برای کاری که هیچ برنامه‌ای برای آن نداشته‌ام چه خواهد شد. توی خواب می‌دیدم به آنی تمام هفته‌ام تمام‌ شده و من به هیچ‌کدام از کارهای موردعلاقه‌ام نرسیده‌ام...

غول مرحلۀ آخر

برای خودم یک غول ساخته بودم و می‌ترسیدم اگر قدم پیش بگذارم یک لقمۀ چرب بشوم. تمام روزهایی که به سرم می‌زد کمی کار را پیش ببرم از ترس حجم کارهای انجام‌نشده و غولی که کمین کرده بود برای زمین زدنم خودم را مشغول چیزی دیگر می‌کردم. مدت‌های زیادی گذشت و هر چه من عقب‌نشینی

نوشتن چگونه ما را جذب می‌کند؟

وقتی موضوع قانون جذب را پیشنهاد دادند گفتند می‌دانیم موضوع زردی است اما برای شروع همین را کار کن. ناشی بودم و بدون تجربه. حالا هم باید در مورد چیزی می‌نوشتم که در همان میدان کاج برای اولین بار شنیده بودم اسمش را. وقتی به خوابگاه برگشتم شروع کردم به جنگ با گوگل. قانون جذب

جدی گرفتن رؤیاها

نوشتۀ آخر وبلاگ قبلی‌ام را خیلی دوست دارم و گاهی برای مرور دوران نوجوانی‌ام آن را می‌خوانم. افسوس که بلاگفا طی اقدامی ناگهانی، چند سال ذوق و شوقی که با کلمه‌ها روی صفحۀ مانیتور تخلیه می‌شد را از بین برد. هر چند حالا شاید ارزشی نداشته باشند و حتی خنده‌دار به نظر برسند اما همۀ

سرمایۀ زندگی من

پیش‌نوشت: قسمت آخر مسیر من را می‌نویسم. راهی که انتها ندارد. با سودای گویندگی و اجرا به تهران آمدم، سر کلاس درس می‌نشستم و خرد و کلان را دوره می‌کردم. با عدد و رقم سر و کله می‌زدم اما توی سرم رویاهایی می‌چرخید که ارز و دلار و توسعه و برنامه‌ریزی و همۀ چیزهایی که

زمان را گم کن

  مادرم همیشه می‌گفت: «کاری را پیش بگیر که زمان در آن گم باشد.» این حرف‌ها برای من که نوجوان بودم و عاصی و سرکش گنگ و مبهم بود. فکر می‌کردم چطور می‌توان زمان را گم کرد؟ مادرم بافتنی می‌بافت و شب‌ها تا دیروقت مجله می‌خواند، حالا می‌فهمم میان یک رج و دو رج بیشتر

هجرت کن، برو

پیش‌نوشت: پست‌های «مسیر من» را به درخواست سینا شهبازی عزیز می‌نویسم که به دنبال یافتن مسیر زندگی‌اش است. وقتی درسم در مقطع کارشناسی تمام شد و از بروجرد دوست‌داشتنی به شهر و دیار خودم برگشتم دنیایی آرزو و رؤیا ذهن مرا پر کرده بود. سرشار از امید بودم و انگیزه. برگشتم که طرحی نو در زندگی‌ام

آیا در مسیر درست قرار داریم؟

  به گمانم وقتی از لحظات زندگی خود لذت می‌بریم یعنی در مسیر درست قرار داریم. وقتی برای رسیدن به اهدافمان با موانع می‌جنگیم و آن‌ها را از سر راه خود برمی‌داریم یعنی در مسیر درست قرار داریم. اگر همه سختی‌ها را به جان بخریم و عوامل بیرونی ما را دلسرد نکنند راه درستی را

چرا نویسندگی؟

  روزی که مادرم کاغذ و قلمی به دستم داد و گفت بنویس هنوز مدرسه نمی‌رفتم. شروع کردم به نامه‌نگاری با برادرانم که در شهر دیگری مشغول به تحصیل بودند. آن جا فهمیدم برای حرف زدن صفحۀ سفید کاغذ خیلی مناسب‌تر است و نوشتن‌های من از هر دری شروع شد. بعد از آن دفترچه‌های کوچکی

مادرم آب و آینه و قرآن در دست

  بحث از کجا شروع شد؟ از نهاد و مسند. اختلاف نظری که هنوز هم بعد از دوازده سال ادامه دارد ولی همین جدل، رفاقتی را ساخت که هر روز عمیق‌تر و زیباتر می‌شود. کلاس اول دبیرستان دبیر ادبیاتی داشتم که همان روزهای آغازین سال تحصیلی از سوال‌های من کلافه شد. من دانش‌آموزی به شدت