5/5 (1) همهچیز روی نوک انگشتمان قرار دارد. از خواب که بیدار میشویم همینکه با انگشت ضربهای روی صفحه بزنیم بمباران میشویم. ذهن ما فعالتر از همیشه است اما حافظهمان را سپردهایم به گوشیها و کامپیوترها. حالا حتی مجالی نداریم که گاهی به ذهنمان استراحت بدهیم و اندکی رهایش بگذاریم ازآنچه شبانهروز بر سرش آوار
5/5 (1) خواب دیدم. برایم نوشت: «بیا از این به بعد یک روز در میان برای هم نامه بنویسیم» برایش نوشتم: «مگر نامه نوشتن برنامهریزی میخواهد؟ آدم هر وقت قلبش به تپش افتاد شروع میکند به نوشتن» شاید این روزها شاهد غروب نامهها هستیم. دیگر کسی به خودش زحمت نوشتن و ارسال کاغذی پر از
3.67/5 (3) هزار هزار کلمه هم که مینویسم آخر چیزی مرا رنج میدهد. ته دلم حس میکنم کم است؛ اما چه و چقدر را نمیدانم. باید به یک جایی برسم که بگویم حالا شد. هزارتا… دو هزارتا…سه…چهار… نوشتم: طی روز اگر یک متن ادبی جاندار و یک نامه بنویسم حالم خوبِ خوب است. جمعه از
4.83/5 (6) شعر ساده و پیچیده است و همین تناقض چهرۀ زیبایی به آن بخشیده است. ساده ازآنجهت که شاعر کلمات معمول را به کار میگیرد برای بیان مفهومی غیرمعمول و پیچیده. زیباییاش وقتی دوچندان میشود که واژهها با موسیقی دلانگیزی مهمان ذهنمان میشوند و روزها و ماهها و گاهی هم همیشه طنینشان با ما
5/5 (1) روز و شب به دنبال بهبود خودمانیم، خوشبختی را میان شلوغیهای زندگی جستوجو میکنیم، هرکداممان فلسفهای برای زیستن داریم اما تحت تأثیر محیط و افراد دیگر هم هستیم. درعینحال که دنیا و زمان و امکانات ما محدود است اما ظرفیتهای بدون مرزی داریم چنان شعری که با چند کلمه بیان میشود اما عمقی
5/5 (1) این نه، خیلی کار دارد… اینیکی هم حیف میشود اگر الآن بنویسم… تیتر به این خوبی را نباید به این زودی نوشت باید حسابی آن را چلاند… همینطوری دانهدانه نوشتهها و ایدهها و تیترها کنار رفت تا دستم خالی شد. هیچچیزی برای نوشتن نداشتم. انگار که مغزم تهی شده بود. تصمیم گرفتم دوباره
در این مدت کوتاهی که وبلاگم را بهروز نکردهام متوجه شدم چقدر به اینجا علاقه دارم و برایش بیتاب میشوم. خانهای که برای پریشانحالیها و دغدغههای روزمره پناه گرمی است. جایی که آدم میتواند با خیال راحت دمی را در آن بیاساید و هر چه تلخی و زشتی است را بیرون بریزد. اینجاست که میتوان
سفر نمیروم. حالا که فکر میکنم میبینم تعداد سفرهایی که در این سالها رفتهام به انگشتان دست نمیرسد و برای این کار هیچ دلیل و قصهای ندارم. فقط هیچوقت پیش نیامده دلم سفر بخواهد مگر اینکه دلتنگ دوستی باشم و او از من دور و من بخواهم جادهای طی کنم برای دیدنش. بیاعتنا به
5/5 (1) وقتی تنها، عصبانی، آشفته، بیقرار و خستهام یا چیزی مرا از حالت عادی زندگی خارج میکند بهشدت پُرخوان میشوم. تنها چیزی که میتواند مرا آرام کند خواندن بیوقفۀ کتاب است. غوطهور شدن در دریای رمانهای مختلف و درگیر شدن با قصهها کاری با من میکند که انگار تمام تألمات درونیام بهیکباره فرومینشیند و
5/5 (2) گفت: «رنجهایت را برای خودت نگه دار و با کسی تقسیم نکن، آنها سرمایههای تو هستند.» نمیدانم از کجا نقل کرد، خودش هم نمیدانست. سرم را برگرداندم و به مسیری که در این چند سال آمده بودم نگاه کردم. به تمام سنگهای بزرگ و کوچکی که گاهی مدت زمان زیادی برای برداشتنشان با