نویسنده: زهرا شریفی

انجمنی شگفت‌انگیز و باورنکردنی

هر آنچه در دنیای نویسندگی انجام داده‌ام با هدف گسترش روابط بوده، نه کاهش آن. -تونی موریسون خیلی وقت‌ها وقتی حرف از نوشتن می‌شود عده‌ای نویسندگان را افرادی منزوی و علاقه‌مند به‌ تنهایی و درون‌گرا می‌دانند که با کسی انس نمی‌گیرند. کسانی که خودشان را در اتاقی پر از کتاب حبس کرده‌اند و با هیچ

حمله به نقاط ضعف

می‌خواهم راجع به یکی از ضعف‌های بزرگ خودم بنویسم. از دوران نوجوانی همیشه دوست داشتم یک هنر یا مهارت جدید یاد بگیرم اما فقط شروع خوبی داشتم. در میانۀ راه خسته می‌شدم و می‌رفتم سراغ کار دیگری. شاید عوامل دیگری نیز تأثیر داشتند مثل علاقه یا چشم‌اندازی که برای آن ترسیم کرده بودم و یک‌هو

استعارۀ زندگی شما چیست؟

برق می‌افتاد توی چشم‌هایش و با صدای آرام حرف می‌زد. از تنهایی‌های کودکی که او را از پای کلاس و درس و مدرسه کشانده بودند توی خانه تا کدبانویی شود تمام‌عیار. حتی وقتی از غم‌هایش می‌گفت هم ستاره‌هایی میان آسمان چشم‌هایش سوسو می‌زدند. چشم‌هایی که همیشه می‌خندیدند! تابستان‌ها توی حیاط می‌خوابیدیم. زیر آسمانی روشن از

داستان پدر من و مزایای خود انضباطی

پدرم ۴۵ سال مدیر مدرسه بود. مدیری که در این نیم‌قرن زودتر از سرایدار در مدرسه را باز می‌کرد و دیرتر از همه به خانه برمی‌گشت. مدیری که تمام کارهایش بر اساس نظمی عجیب‌وغریب پیش می‌رود. حتی حالا که دل از مدرسه بریده و در خانه با باغچه و درخت‌ها، کتاب‌ها و شعرها سرگرم است.

چگونه از زندان باورها آزاد شویم؟

به خودم قول داده بودم از کلمه‌ها و عبارت‌های منفی استفاده نکنم. ننویسم «نمی‌توانم»، نگویم «نمی‌شود»، فکر نکنم به اینکه «راه به جایی نمی‌برد.» (+) این عبارت‌ها خودبه‌خود جای خودشان را توی ذهن باز می‌کنند و شکل می‌گیرند طوری که مثل امروزِ من ناخودآگاه یا بر زبان جاری می‌شوند یا روی کاغذ و یا می‌لولند

چه زمانی نباید ترجمه کنیم؟

دوران نوجوانی تقریباً روزی یک کتاب می‌خواندم. وقتی وارد کتابخانۀ کوچک شهرمان می‌شدم مستقیم می‌رفتم سراغ بخش داستان و رمان فارسی و جوری از کنار قفسۀ خارجی‌ها می‌گذشتم انگار که اگر نگاهم به آن‌ها می‌خورد باید توی رودربایستی یکی دو تا کتاب برمی‌داشتم و به خانه می‌بردم. با کارهای ترجمه اصلاً ارتباط نمی‌گرفتم. نمی‌دانم چرا

قانون‌شکنی هنرمندانه

عده‌ای، زندگی در یک چارچوب مشخص با قانون‌های از پیش تعریف‌شده را دوست دارند و نمی‌خواهند آن‌ها را بشکنند. برای این دسته، زندگی خوب یعنی داشتن یک دستورالعمل مشخص و رفتن در مسیری بدون مخاطره. البته من با این نگاه مشکلی ندارم. بر این باورم که یک سری قوانین باید وجود داشته باشد تا زندگی

وقتی شاعران شعر نمی‌خوانند

گاهی وقتی با بعضی دوستانی که شعر می‌نویسند و به خودشان نام شاعر را الصاق کرده‌اند صحبت می‌کنم، می‌گویند ما شعر نمی‌خوانیم. یا نهایتاً اگر بخوانیم هم چند شعر معدود و شاید هم دم‌دستی. عده‌ای بر این باورند که زیاد شعر خواندن قلم و ذوق و احساسشان را تحت تأثیر قرار می‌دهد و دیگر نمی‌توانند

فاصله‌ای از جنس دغدغه‌ها

نوری ضعیف از زیر انبوه کاغذها و کتاب‌های دوروبرم می‌تابید. میان تاریکی پررنگی که من نشسته بودم خیلی خوب به چشم می‌آمد. اسم نرگس را که روی صفحۀ گوشی دیدم گل از گلم شکفت و یک لبخند عریض و طویل صورتم را به دو بخش تقسیم کرد. تمام روزها و شب‌هایی را که قهقهه و

چرا باید رؤیاهای بزرگی داشته باشیم؟

مطمئنی می تونی؟ یه دختر تنها چطور از پس خودش برمیاد؟ اصلاً مگر شیراز خودمون چشه که می‌خوای بکوبی بری تهران؟ این همه اقتصاد خوندی حداقل برو کارمند بانک شو. انقدر بلندپروازی می‌کنی آخرش با سر می‌خوری زمین. سنگ بزرگ نشونۀ نزدنه. از این حرف‌ها زیاد شنیدم وقتی‌که از آرزوها و رؤیاهایم می‌گفتم؛ اما هر