مرزهای هنر کجاست؟

سال ۲۰۰۸ تورنتو بودم. یکی از عصرهای پاییزی توی خیابان قدم می‌زدم که بدون قصد خرید و کاملاً اتفاقی وارد مغازه‌ای شدم که صفحه‌های موسیقی می‌فروخت.

بعد از شنیدن چند قطعه، ناگهان یکی از آن‌ها به‌شدت به دلم نشست. نه از نوع موسیقی‌اش چیزی می‌دانستم نه زبانش را می‌فهمیدم. اما آوایی داشت که تا عمق جانم رسوخ می‌کرد. سی دی را به خانه بردم و نوایی که از دل آن بیرون می‌آمد همدم و همراه چهار سال من شد.

چهار سال مدام آن را می‌شنیدم. شبانه‌روز آوایی غریب در گوش من می‌پیچید. کلامی که از آن هیچ نمی‌فهمیدم اما مونسی بود دوست‌داشتنی. همدمی آرام و مهربان.

یک روز که گلاره به خانه‌ام آمده بود گفت این آوایی که در خانه‌ات پیچیده چیست؟

گفتم یک قطعۀ موسیقی که عمیقاً دوستش دارم و هم‌زمان پاکت سی دی را به دستش دادم.

بروشوری از توی آن بیرون کشید و بعد از خواندنش چشم‌هایش پر شد.

گفتم چرا من این کاغذ را تابه‌حال ندیدم، چه نوشته؟

گفت بگذار وقتی من رفتم بخوان.

رفت.

خواندم.

کلماتی که تابه‌حال نمی‌دانستم چیستند و چه می‌گویند حالا جان داشتند و زنده بودند.

زن که حالا دیگر اثری از شوخ‌طبعی ساعتی قبل در چهره‌اش مشخص نبود، چنگال خودش را روی بشقاب زد و تکه‌های کاهو از دندانه‌های باریک چنگال بالا رفتند.

به چهره‌اش دقیق شدم. موهایش طوری آرایش ‌شده بودند که گردی صورتش بیشتر مشخص بود. چتری‌هایی کوتاه تا بالای ابرویش می‌رسیدند و غمی که حالا خودش را میان چین‌های صورتش نشان می‌داد.

قاشق مرد جوانی که کنار او نشسته بود تند تند پر و خالی می‌شد.

رو به من کرد و گفت کودکی در کمپ آشویتس متولد شد.

در سیزده سالگی، وقتی مادر و پدر و تمام آن‌هایی را که اعضای خانوادۀ خود می‌دانست کشته شدند به طریقی موفق به فرار شد.

سال‌ها بعد، وقتی نوزده سال داشت این قطعۀ موسیقی را نوشت. آوایی غمگین که مادری برای پسر از دست رفته‌اش می‌خواند.

و آرام از زن گفت. از پسر بیست‌وپنج ساله‌ای که از دست داده بود.

زن با نگاهی که گیرایی‌اش از پشت شیشۀ ضخیم عینک هم مشخص بود گفت: هنر مرزوبوم نمی‌شناسد. وقتی یک موسیقی از آن‌طرف دنیا می‌تواند تمام فاصله‌ها و خطوط را بردارد و چهار سال آرام‌آرام در جان من رخنه کند یعنی هنر به‌جایی وصل نیست.

مرد که قاشقش هنوز پر و خالی می‌شد گفت: اصلاً موسیقی شرق و غرب، باختر و خاور معنی ندارد. خاستگاه همۀ آن‌ها از یک جاست. از دل. از عمق جان هنرمند. همین است که می‌تواند مرزها را درنوردد و جاری شود.

زنی که آن طرف میز، نوشیدنی‌اش را مزه مزه می‌کرد و در سکوت به حرف‌های این دو گوش می‌داد به صدا درآمد که هر اثر هنری بعد از تولد دیگر به کسی تعلق ندارد.

خودش موجودی است مستقل که تکیه به وجود خودش دارد. حرف می‌زند و تمامیت خودش را به نمایش می‌گذارد.

من و تو اگر اثر هنری را می‌بینیم دیگر از نویسنده و نقاش و موزیسین خبری نیست.

اینجاست که می‌گویند: «هنر نزد مخاطب معنا می‌شود.»

ما هستیم که هر کداممان در مواجهه با یک اثر هنری حالات و احساسات مختلف را تجربه می‌کنیم.

حس‌هایی که شاید هنرمند از آن‌ها خبری هم نداشته باشد.

مرتضای عزیزم

بین این گفتگوی شیرین وقتی به خودم آمدم که قورمه‌سبزی توی بشقابم ماسیده بود اما ذهنم باز شده بود و تازه.

مرتضی! هنر هر طور و هر جوری که باشد پیوند محکمی است بین آدم‌ها. بین ملت‌ها.

 


شاید دوست داشته باشید این مطلب را هم بخوانید:

چرا هنر مهم است؟

کانال تلگرام چگونه شاعر شویم؟

در اینستاگرام با هم شعر بخوانیم

۴ نظر

نظر خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *