باهوش نباش

هانیۀ عزیزم

یک وقت‌هایی که سؤال می‌پرسی از من و می‌گویم کمی فکر کن، نرم نرم اشک می‌ریزی و اظهار می‌کنی که بلد نیستی. نه اینکه جواب سؤال را ندانی تو در واقع فکر کردن را بلد نیستی. چیزی که به تو یاد نداده‌اند و یاد هم نمی‌دهند هیچ کجا. میان جمع و تفریق و ضرب سه تایی و کسر مختلط گیر کرده‌ای.

تو باهوشی.

چیزی که مدام در گوشت خوانده می‌شود و همین ذهنیت تو را از انجام خیلی از کارها بازداشته. من هم می‌گویم هستی اما این برچسب‌های تیزهوش و باهوش و نخبه و نابغه را از تن بکن و رها باش.

اگر دوست داری نقاش شوی از همین حالا دست بکار شو. صبر نکن تا نتیجۀ آزمون تیزهوشان بیاید. اگر شناگری ماهر شدن میان آرزوهایت موج می‌زند خودت را در آب بینداز. از علاقه‌ات غافل نشو تا ببینی امتحان استعداد تو به کجا می‌رسد.

تک‌بُعدی نباش. هنر را دریاب، ادبیات را زندگی کن، ورزش را هر طور شده بچپان میان ثانیه‌هایت.

درس خواندن خوب است. اما اگر اسیر آن شوی و دست و بالت را ببندد دیگر تو اویی نخواهی بود که می‌خواستی باشی.

یادم می آید پدرم دربارۀ من می‌گفت: «تو باهوشی اما اگر کمی هم پشتکار چاشنی کنی قطعاً به هر چه می‌خواهی می‌رسی»

نمی‌دانم این جمله چقدر درست بود اما همین باعث شد که من همیشه حس کنم چیزی کم است. نمره اول می‌شدم اما باز هم می‌گفتم کاش تلاش بیشتری می‌کردم. انگار تلاش و پشتکار گم‌شدۀ زندگی من بود که پس از سال‌ها به آن رسیدم. نمی‌دانستم آن همه انرژی چرا پشتکار و تلاش نامیده نمی‌شد. میان غوغای پشتکار و تلاش بود که توجه به هوش و استعداد گم شد.

آن زمان هوش سرشار را تنها در مسائل درسی می‌دانستند اما پدر من همه چیز را با هم می‌سنجید و دختر شاگرد ممتازش را باهوش یا تیزهوش خطاب نمی‌کرد. چرا که وقتی از فعالیت‌های جانبی مثل هنر و ورزش دست می‌کشیدم یا مدام شاخه‌های مربوطه را عوض می‌کردم می‌گفت یکی را انتخاب کن و ادامه بده و همین نشانِ پشتکار نداشتن من بود حالا هر چقدر هم عنوان نمره اول و بار معدل ۱۹ و ۲۰ را روی دوش می‌کشیدم.

از اینکه با «تو باهوشی» بار سنگینی روی دوش من نگذاشتند و مانع آزمون و خطا کردن و اشتباه کردن من نشدند، از اینکه از همان اول خانم مهندس صدایم نکردند، از اینکه هنر، ورزش، ادبیات، اقتصاد، دانشگاه و… را تجربه کردم برای پیدا کردن راهم، از اینکه چیزی به اسم استعداد راه مرا برای حتی ناخنک زدن به کارهایی که علاقه داشتم نبست خوشحالم و شادتر از اینکه وقت و انرژی و همان پشتکار معروف را که پدرم می‌خواست چاشنی اندک هوشم شود صرف کاری شد که با جان و دل دوستش دارم.

حالا تو هم بلند شو، دست روی زانوی خودت بگذار و نخواه که مادر و پدر و معلم مدرسه تو را تاتی تاتی کنان پیش ببرند. خودت بتاز و بساز.

 

۵ نظر

نظر خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *